به نام خدا
الان داشتم تو وبلاگ ها میگشتم که یه وبلاگ دیدم که نوشته هاش قشنگ بود.اسمش وبلاک آقای او هستش.مطلب زیر رو از اونجا کش رفتم.
دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگری به زور بازوان نان خوردی. باری توانگر گفت درویش را که چرا خدمت سلطان نکنی تا از مشقت کار کردن برهی.
گفت: هان ؟
گفت: می گویم چرا خدمت سلطان نکنی تا از مشقت کار کردن برهی؟
گفت: آهان!
توانگر را خنده گرفت و گفت: هیچی بابا، شما راحت باش...خودت خوبی؟ ... خانوم بچه ها خوبن؟ ... چه خبرا؟!
"به دست آهن تفته کردن خمیر
به از دست بر سینه پیش امیر"
ولیکن کسی را که حالیش نیست
همان به که در کف بماند که چیست!
حق یارتان!!!
آریانا!
سلام . ممنون که سر زدی . به نظر من همه چیز باید روی یک برنامه خاصی بچرخه نه هردمبیل . نمی دونم با نظر من موافقید یا نه . به هر حال . در پناه حق
سلام و ممنون که سر زدی
خاطرات دوران کودکی اسم یه کتابه
موفق باشی .
سلام
ببخشید دیر اومدم. ولی با دست پر اومدم.
ممنون از اینکه نظر داده بودی.
وبلاگ واقعا جالبی داری.
به من هم سر بزن.
قربون همه وبلاگ نویسای ایرونی.( به اضافه غرب زده هایی مثل من)
خدانگهدار
سلام آقا.
جالب بود.
رو این انتگراله هم می فکرم بعدا اگه نتیجه دیدم بهت خبر میدم. اوکی؟
راجع به اینکه لینکتم اون پایینه باید بگم که امیدوارم بعد از آپیدن پینگ کنی٬ اگرم میکنی ولی باز پایینه٬ دیگه مجل من نیست :))
شاد باشی و سربلند...
سلام
تایپیک باحالی بود ...
قضیه انتگرال دیگه چیه؟!
salaamm
ghashang bood mese hamishe
sabz bashi
hagh yaret
rastee be ma sar nemizaniii