این روزها..

سلام..

هوای بهاره و بی حالی و سستی تو وجودمون موج میزنه. 

از اون طرف هم این میان ترم ها ول کن نیستن 

یک شنبه یه امتحان دارم و حدود 500 صفحه کتاب که باید خونده بشه 

اون هم با یه متن خیلی بد که هر جمله اش رو باید 10 بار بخونی تا بفهمی چیه 

ولی من پر رو تر از این حرفام 

هزار تا کار واسه خودم ردیف کردم 

از کلاس عکاسی و خط گرفته تا زبان و شمال رفتن و..... 

چند روز پیش یعنی دقیقا جمعه با یکی از این تورهای موفقیت به واسطه ی یکی از دوستان که باهاشون ارتباط داشت یه اردوی شمال رفتیم 

واقعا جای زیبایی بود و خیلی خوش گذشت 

گفته بودن که صبح ساعت 4و45 دقیقه میدون ولیعصر باشین 

در خوابگاه رو صبح ها ساعت 5 باز میکنن 

ساعت 10 دقیقه به چهار آقای آژانسی تشریف آوردن و از اون طرف هم نگهبان خواب بود 

ما هم در کمال پر رویی بیدارش کردیم و اونم با چشمای پر از خواب در رو باز کرد 

ساعت 4و20 دقیقه میدون ولیعصر بودیم 

نصف شب اونجا چند تا عکس هم گرفتیم اونم در حالت خوابیده وسط خیابون ولیعصر  

اونجا هم ونا واسه خودشون برنامه داشتن و ما هم برای خودمون ولگردی می کردیم 

با چند نفر هم آشنا شدیم

  

فردا هم واسه ثبت نام کلاس زبان سفیر وقت تعیین سطح گرفتم 

نمیدونم کلاساش  چه جوریه

این جریان برج میلاد هم که هی به تعویق افتاد تا شد فردا 

 

این کلاس عکاسی که میرم تو فرهنگسرای رسانه هستش و استادش هم یه آدم خیلی باحاله و خیلی خوب درس می ده 

دیروز کلی چیز در مورد دوربین یاد گرفتیم که واقعا نبوغ سازندگان بعضی دوربن ها رو می رسوند 

بچه که بودیم تو یه اتاق تاریک یه شمع روشن می کردیم و با یه عدسی عکسش رو برعکس می انداختیم رو دیوار 

یادمه با عقب جلو کردن عدسی تصویر رو واضح می کردیم 

دیروز استاد عکاسی داشت در همین مورد صحبت می کرد که یاد دوران کودکی افتادیم  و کلی مشعوف شدیم

 

یه عکس هم از چشمای یکی از دوستان گرفتم که قشنگ شد 

میذارمش تا ببینینش 

  

در حال خوندن کتاب شلوار های وصله دار رسول پرویزی هستم 

آدم رو می بره به حال و هوای شیراز 

دوستان اگه کتاب خوبی خوندین که ارزش خوندن داشته به ما هم معرفی کنین تا بهره مند بشیم

راسی قالب وبلاگم رو هم عوض کردم... 

 

پ.ن:واللهُ بکل شیٍ علیم..  

 

پ.ن2: 

ما مردمی هستیم که وقتی رسیدیم به قسمت شیرینش،اون وقتی که شیرینی آخرش گلومونو زد،اون وقتی که دیدیم به جز تلخی چیز دیگه ای هم هست،اونوقته که دنبال سنگ می گردیم
اونقدر می گردیم تا یه سنگ خوب پیدا کنیم
بعد هم سنگ و فنجون قهوه و تکه های خورد شده فنجون قهوه ای که تلخیشو تحمل کردیم و شیرینیش...
نمی دونم
شاید

نظرات 3 + ارسال نظر
شهرآشوب چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:29 ب.ظ

سلام دوست خستگی ناپذیرم...
خدا قوت...
من خیلی این ترانه رو دوست دارم که میگه:
عکس تو رو آخ اگه می شد می تونستم بگیرم
طعم غزلپاره می داد لبام از بوسیدنش ....

سلام...
مرسی...
اینو که گفتی خودت شنیده بودی قبلا؟

مهراوه پنج‌شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:36 ق.ظ http://www.meshkat28.wordpress.com/

اولش که عکس و دیدم وحشت کردم نمیدونم چرا بعد دیدم که نه عکس خوبیه
راستی این قالبت یک کم آرومتر از قبلیه

چرا وحشت؟
آرومتره یعنی بهتره یا زشت تره؟

نوستالوژی شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:57 ق.ظ http://www.nostalogy.persianblog.ir

درباره تور موفقیت ، منم چند سال پیش رفتم شیان..خیلی خوب بود اما وسطش کمی لوس بود ..حالا چی دستگیرت شد..الان احساس موفق بودن و بی کینه بودن واز اینجور چیزا داری؟

سلام...
نه بابا
ما اکیپمون جدا شد
رفته بودیم سی خودمون

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد