فاطمه،فاطمه است

خواستم بگویم، فاطمه دختر خدیجه‌‌ی بزرگ است.
دیدم فاطمه نیست.
خواستم بگویم که فاطمه دختر محمد است.
دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم که فاطمه همسر علی است.
دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم که فاطمه مادر حسین است.
دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم، که فاطمه مادر زینب است.
باز دیدم که فاطمه نیست.
نه، این‌ها همه هست و این همه فاطمه نیست.
فاطمه، فاطمه است
 

 

دکتر علی شریعتی

تولد

سلام 

امروز تولدم بود و خودم اینجا واسه خودم جشن تولد میگیرم 

ایشالا که امسال سال خوبی باشه...... 

ویتامین ث در خوابگاه

یه روزایی ویتامین ث هم کنار چایی پاشو تو خوابگاه باز میکنه.... 

....... 

... 

... 

...  

دیروز

سلام 

 

دیروز قسمت شد و رفتیم شاعبدالعظیم...... 

 

پ.ن:سرما خوردم و حس بدی دارم 

سرعت اینترنت زیاد شده 

دیشب از سر درد بیدار شدم و کلی دنبال قرص گشتم 

می دونستم که قرص نیست ولی می گشتم 

بالاخره یه بسته استامینوفن یافت شد 

و خوابیدم

نمایشگاه کتاب

سلام ..  

دیروز بعد از امتحان میان ترم ماشین وقت شد تا 3 شب پای اینترنت باشم و یه سری کتاب واسه خریدن پیدا کنم 

 

امروز صبح ساعت 6 و 54 دقیقه از خواب پاشدم،ساعت 7 سرویس حرکت می کرد به سمت دانشگاه 

دیگه سریع لباسام رو پوشیدم و وسایلم رو جمع کردم 

حالا هر چی دنبال کمربندم می گشتم پیداش نمی کردم 

بی خیال شدم،حتی دست و صورتم رو هم نشستم(این از مزایای پسر بودنه) 

خدا رو شکر به سرویس رسیدم و رفتم دانشگاه،اونجا یه آبی به سر و صورت زدیم و راهی کلاس زبان شدیم 

امتحان میان ترم زبان بود و بعد از امتحان رفتم دانشگاه و نهار خوردم 

بعد هم با حامد راهی نمایشگاه شدیم 

دوربین هم بردیم تا چند تا عکس بندازیم 

همون اول کار یه آقایی اومد و بعد از یه سری حرف و حدیث مجبور شدیم تمام عکس ها رو به دلیل نداشتن مجوز پاک کنیم.... 

حسابی اعصابمون خورد شد 

هوا هم گرم گرم بود و خورشید مستقیم تشعشعش رو تو مغزمون فرو می کرد 

یه گشتی که زدیم حامد خسته شد و گفت می خوام برم 

بقیه ی نمایشگاه رو تنهایی هی از این ور به اون ور  

همه جفت بودن و ما تنایی گز میکردیم 

 

چند تا کتاب هم خریدم و فقط وقت نیست واسه خوندنشون 

کتاب درسی که اصلا نخریدم 

همش رمان و شعر  

کتابای محمود دولت آبادی هم به جز کلیدر تقریبا همشون در نمایشگاه بودن

کتاب "دا" رو هم بالاخره بعد از این همه مدت که تحت تاثیر تبلیغات نبودم تحت تاثیر تبلیغات خریدم تا بخونم و ببینم چی نوشته 

چند تا رمان و کتابای دکتر چمران رو هم گرفتم  

بعضی کتابایی که گرفتم: 

شاملو 

خاطرات یک دلقک 

مورچه در ماه 

میدل مارچ 

تهران در بعداز ظهر 

جوجه تیغی 

یوسف آباد خیابان سی و سوم 

نگران نباش 

خدا بود و دیگر هیچ نبود 

و...... 

سی دی شعر های فروغ و سهراب رو هم باصدای خسرو شکیبایی گرفتم

قبلا یکیشون رو خونده بودم و خیلی خوشم اومده بود 

بالاخره نمایشگاه تموم شد و اومدیم خوابگاه که دیدیم بله 

اطلاعیه زدن که شنبه و یک شنبه تعطیله 

دیروز گفته بودن که تعطیل نیست 

والا نمی دونم چی بگم 

الان هم آسمون شروع کرده به آماده شدن واسه باریدن و من هم آماده می شم واسه خواب 

پ.ن: 

زهر هجری چشیده ام که نپرس. 

 

 

 

 

پ.ن2:دیگر شراب هم، 

جز تا کنار بستر خوابم نمی برد

دل خوش سیری چند؟

دل خوش سیری چند؟
زمان میگذه و همین طور روزها از پس همدیگه و کلمات یکی بعد از دیگری میان و میرن
هر روز 1000 تا کلمه که فقط میان و اثرشون رو میذارن و میرن تا روی دل نفر بعدی بشینن و یادگاری بنویسن و برن
هر کدومشون هم هزار تا معنی و ایهام و از این کلمه های قلنبه سلنبه دارن که بیشتر از هدایت گمراهی رو سبب میشن

توی کلاس زبانی که میرم به جز 2-3 نفرمون بقیه تو فکر رفتن به کانادا و ویزا گرفتن و اینجور چیزا هستن
but we should stay and change this condition
این حرفا هم که فقط به درد این می خورن که رو کاغذ بنویسی و بدی به آجیل فروش تا چند سیر تخمه توش بریزه و بده به یه نفر که وقتی تخمه می خوره لااقل چند دقیقه پرنده ی فکرش پیش خودش باشه
افراد تحصیلکرده و ثروتمند فکر رفتنن تا کشورای دیگه رو آباد کنن
منم قبلا و مخصوصا سال آخر لیسانس که بودم فقط فکر این بودم که زودتر درسو تموم کنم و یا علی
ولی...
الان فکر میکنم که توانایی رفتن و دل کندن ندارم

و اینجا هم دلم میگیره
دلم میگیره از اینکه وقتی  واسه دوستم سعدی میخونم تعجب زده نگاهم کنه
و من همینطور بخونم: 

شکست عهد مودت نگار دلبندم
.
.
.
درمان درد عاشقان صبر است و من دیوانه ام
..
نه درد ساکن می شود نه ره به درمان می برم
.
.
.
سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم
..
رنگ رخساره خبر می دهد از حال نهانم

و حافظ:
دوش رفتم به در میکده خواب آلوده
..
خرقه تر دامن و سجاده شراب آلوده


و خداوند که می فرماید:
لعلکم تشکرون


پ.ن:
می خوام برم نمایشگاه ولی نه حسش هست و نه بهانه اش
به هر کی هم می گم که کتاب خاصی مد نظرت نیست تا برات بگیرم شانه بالا انداختن نصیبم میشه
کسی نمی خواد بره نمایشگاه؟

از اون طرف هم کلی کتاب نخونده تو کمدم انتظار میکشن و فکر کنم خوششون نیاد از این که هوو سرشون بیارم

زندگی عرضانی؟

روزایی که صبح خیلی زود از خواب بیدار می شی و میری که زندگی کنی می بینی که چقدر روزا طولانی تره.... 

چقدر زندگی توانایی این رو داره که.... 

نه بهتر بگم این که انسان چقدر توانایی این رو داره که هر طور می خواد زندگی کنه 

با آدمای جورواجور ارتباط برقرار کنه 

چیزای جدید یاد بگیره 

در آمد بیشتری داشته باشه 

به آدمای بیشتری کمک کنه 

و هزار تا چیزه دیگه 

البته روزایی هم هستن که آدم می گه کاش خوابیده بودم و اصلا این چیزا رو ندیده بودم 

ولی در هر صورت زندگی طولانی ترش بهتره 

البته نه این که طولش زیاد باشه ،بلکه عرضش زیاد باشه 

پس تصحیح کنم که زندگی عرضانی ترش بهتره 

البته اگه این عرضانی بودن ارزان به دست نیاد و ارزان هم از دست نره 

 

چند وقت دیگه اگه بریم سر خونه زندگی و قربانی روزمرگی و عادت ها و یکنواختی بشیم اون وقت چی باید بنویسم؟ 

آیا گریزی یا گزیری هست؟ 

 

پ.ن: 

هزار دشمنم ار می کنند قصد هلاک   گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک 

 

والله واسع علیم..

این روزها..

سلام..

هوای بهاره و بی حالی و سستی تو وجودمون موج میزنه. 

از اون طرف هم این میان ترم ها ول کن نیستن 

یک شنبه یه امتحان دارم و حدود 500 صفحه کتاب که باید خونده بشه 

اون هم با یه متن خیلی بد که هر جمله اش رو باید 10 بار بخونی تا بفهمی چیه 

ولی من پر رو تر از این حرفام 

هزار تا کار واسه خودم ردیف کردم 

از کلاس عکاسی و خط گرفته تا زبان و شمال رفتن و..... 

چند روز پیش یعنی دقیقا جمعه با یکی از این تورهای موفقیت به واسطه ی یکی از دوستان که باهاشون ارتباط داشت یه اردوی شمال رفتیم 

واقعا جای زیبایی بود و خیلی خوش گذشت 

گفته بودن که صبح ساعت 4و45 دقیقه میدون ولیعصر باشین 

در خوابگاه رو صبح ها ساعت 5 باز میکنن 

ساعت 10 دقیقه به چهار آقای آژانسی تشریف آوردن و از اون طرف هم نگهبان خواب بود 

ما هم در کمال پر رویی بیدارش کردیم و اونم با چشمای پر از خواب در رو باز کرد 

ساعت 4و20 دقیقه میدون ولیعصر بودیم 

نصف شب اونجا چند تا عکس هم گرفتیم اونم در حالت خوابیده وسط خیابون ولیعصر  

اونجا هم ونا واسه خودشون برنامه داشتن و ما هم برای خودمون ولگردی می کردیم 

با چند نفر هم آشنا شدیم

  

فردا هم واسه ثبت نام کلاس زبان سفیر وقت تعیین سطح گرفتم 

نمیدونم کلاساش  چه جوریه

این جریان برج میلاد هم که هی به تعویق افتاد تا شد فردا 

 

این کلاس عکاسی که میرم تو فرهنگسرای رسانه هستش و استادش هم یه آدم خیلی باحاله و خیلی خوب درس می ده 

دیروز کلی چیز در مورد دوربین یاد گرفتیم که واقعا نبوغ سازندگان بعضی دوربن ها رو می رسوند 

بچه که بودیم تو یه اتاق تاریک یه شمع روشن می کردیم و با یه عدسی عکسش رو برعکس می انداختیم رو دیوار 

یادمه با عقب جلو کردن عدسی تصویر رو واضح می کردیم 

دیروز استاد عکاسی داشت در همین مورد صحبت می کرد که یاد دوران کودکی افتادیم  و کلی مشعوف شدیم

 

یه عکس هم از چشمای یکی از دوستان گرفتم که قشنگ شد 

میذارمش تا ببینینش 

  

در حال خوندن کتاب شلوار های وصله دار رسول پرویزی هستم 

آدم رو می بره به حال و هوای شیراز 

دوستان اگه کتاب خوبی خوندین که ارزش خوندن داشته به ما هم معرفی کنین تا بهره مند بشیم

راسی قالب وبلاگم رو هم عوض کردم... 

 

پ.ن:واللهُ بکل شیٍ علیم..  

 

پ.ن2: 

ما مردمی هستیم که وقتی رسیدیم به قسمت شیرینش،اون وقتی که شیرینی آخرش گلومونو زد،اون وقتی که دیدیم به جز تلخی چیز دیگه ای هم هست،اونوقته که دنبال سنگ می گردیم
اونقدر می گردیم تا یه سنگ خوب پیدا کنیم
بعد هم سنگ و فنجون قهوه و تکه های خورد شده فنجون قهوه ای که تلخیشو تحمل کردیم و شیرینیش...
نمی دونم
شاید

اردیبهشت

 سلام.. 

امروز اول اردیبهشته و متعاقبا ماه ماهِ اردیبهشتی هاست و از همین نتیجه می گیریم یه اپسیلون از این ماه هم متعلق به منه و الان با تمام وجود حس میکنم که این اپسیلونه خیلی سریع داره میل میکنه به بینهایت.. 

در هر حال به تمام دوستان اردیبهشتی تبریک میگم.... 

راستی مرد متولد اردیبهشت چند مرده حلاجه؟  

 

10 روز دیگه امتحانای میان ترم شروع می شه و ما..... 

فردا یه برنامه بازدید از برج میلاد واسه بچه های خوابگاه گذاشتن.. 

الان دارم فکر میکنم از اون بالا دنیا کوچیکتره یا آسمون بزرگتر یا هردو...

خاطرات مدینه 4

اون روز نماز صبح رو خواب موندم 

چند صفحه ای قرآن تو حرم پیامبر خوندن هم صفای خودش رو داشت 

توی مسجد النبی یه سری ستون هایی هست که اسم بزرگان خودشون و اهل بیت روشون نوشته شده،تنها جایی که اسمی از ائمه دیدم همونجا بود... 

ظهر که شد نماز جمعه خوندن،با خظبه های عربی،خیلی زیبا و گیرا بود،اونجا بود که فهمیدم خطابه یعنی چی 

با وجود اینکه خیلی نمی فهمیدم چی می گن ولی اولش در مورد بی بند و باری بود و دومی اش هم به اسرائیل بد و بیراه میگفت 

طوری بود که همه اشک تو چشماشون حلقه زده بود و به هیجان اومده بودن 

اگه طرف می گفت همین الان هر کاری بکنین اونا انجام می دادن 

نماز ظهر و عصر رو خوندیم و برگشتیم هتل 

با وحید و هاشم رفتیم بازار 

راننده ی عرب اسمش ابو محمد بود 

درباره ی ازدواجش صحبت کرد 

می گفت اینجا رسم اینطوره که مادرم دختر رو می پسنده و پدرم می ره خواستگاری و تموم میشه،بعدش ما ازدواج می کنیم 

و اون وقت می بینمش... 

بچه ها گفتن شاید ازش خوشت نیاد ولی اون گفت اخلاق مهمه و ظاهرش اصلا مهم نیست 

جوون تر ها ابراز علاقه می کنن 

یه پسر بچه ی بحرینی صحبت می کرد و می گفت از این که از ایران جدا شدیم خوشحال نیستیم 

 

اینجا سخت ترین کار خریده،آدم اصلا نمی دونه چی خوبه و چی بده 

قرار شد استراحت کنیم و شب بریم حرم 

من خسته بودم و گفتم شما برید،من یه ساعت دیگه میام...... 

باز هم نماز صبح رو خواب موندم 

فرداش رفتیم زیارت دوره 

شهدای احد 

زیارت نامه خوندیم،تبلیغات وهابیت و سنی ها هم یه تفسیر جزء سی قرآن به زبان فارسی بهمون دادن 

بعد از احد هم رفتیم مسجد ذو قبلتین و فتح و خندق و سلمان فارسی و حضرت زهرا (س) .. 

مسجد حضرت زهرا (س) رو محصور کردن و نمیشه واردش شد 

توی اتوبوس یه نوحه بود که اولش لبیک می گفت و بعدش هم در مورد امام علی (ع) می خوند 

راننده می گفت اولش لبیک بعد کفر....... ناراحت بود  

ولی بچه ها یه کم علی علی گفتن 

توی اتوبوس نوحه خوندن و سینه زدیم و یا حسین گفتیم و بعدش رفتیم مسجد قبا... 

هر جایی که رفتیم روحانی در مورد پیشینه ی تاریخی اونجا برامون صحبت کرد 

یه سری از بچه ها که محرم شده بون داشتن میرفتن به سمت مکه 

چقدر زیبا بود 

هاشم چایی درست کرد تا بخوریم و بریم نماز ظهر 

ولی اونقدر خسته بودیم که خوابمون برد و چایی ها رو بعد از بیدار شدن هم رویت کردیم. 

واسه نماز عصر رفتیم حرم و یه کم قرآن خوندیم 

بعد هم رفتیم جلسه مناسک 

از اونجا هم همه با هم رفتیم مسجد امام علی(ع) کنار مسجد النبی(ص) 

باز هم درش رو بسته بودن 

این عرب ها و وهابی ها خیلی متعصبن 

فکر کنم برای این که شیعه ها رو اذیت کنن رو اعتقادات خودشون هم پا می ذارن 

نماز مغرب و عشا رو حرم پیغمبر(ص) خوندیم 

با هادی رفتیم بازار و یه مقدار خرید کردیم 

قرار شد حدود دو ساعت بخوابیم و بریم حرم 

ولی باز هم تا صبح خوابیدیم 

فقط امروز و فردت اینجاییم و بعدش خداحافظ مدینه شهر پیغمبر 

فردا باید بریم مسجد شجره برای مُحرم شدن 

نباید بذاریم وقت تلف بشه 

امروز و فردا فقط برای عبادت................ 

تعطیلات تموم شد..

سلام 

امروز بعد از حدود 18 روز که در تعطیلات نوروزی بودیم برگشتم اینجا 

شب توی اتوبوس با یکی از دوستان قدیم بودیم...یادش بخیر 

نمی دونم چی بگم،از یه طرف حس قشنگ با هم بودن و دیدن اعضای خانواده و از یه طرف هم بی حالی و کرختی که تمام وجودم رو فرا گرفته نذاشتن این ایام اون طور که باید خوش بگذره 

فکر و خیال هم مزید بر علت 

زندگی و درس خوندن هم شده کج دار و مریز... 

صبح رسیدم و اومدم دانشگاه،یه صبحانه ی مختصر خوردم و سری به سایت زدم و رفتم توی مسجد چرتی بزنم ولی اونقدر سرد بود که درست خوابم نبرد 

حدود نیم ساعت دیگه کلاس الکترونیک قدرت و بعدش هم توزیع دارم 

الانم دارم خدا خدا می کنم که زودتر این کلاسا تموم بشه تا برم خوابگاه و یکی دو ساعت بخوابم 

خواب نوشین بامداد رحیل،باز دارد پیاده را ز سبیل 

اردیبهشت مراسم عقد یکی از بهترین دوستامه،خدا رو شکر بعد از مدت ها سختی و ناراحتی (گوش شیطون کر) داره مشکلات حل میشه 

باید به فکر یه دست کت و شلوار هم باشیم 

ایشالا شهریور هم مراسم عروسی برگزار می شه و میرن سر خونه و زندگیشون 

عید امسال با این خبر خوب شروع شد و امیدوارم خبرای خیلی خوب دیگه هم بشنویم 

خدا رو صد هزار مرتبه شکر 

 

پ.ن: 

به قول سعدی: 

عمر برف است و آفتاب تموز،اندکی مانده خواجه غره هنوز

در باب تشابهات دوربین و چاقو...

می خواستم عکس بگیرم... 

 

خواستم سوژه، دوربینم باشه... 

 

یادم آمد چاقو دسته ی خود را نمی بُرد

ایمان

در گذرگاه شک  

آنجا که ایمان در معرض آزمایشی سخت قرار می گیرد و می ماند که کدام را انتخاب کند 

آنجا که زیر بار فشار اعتقادات هر لحظه احتمال آن می رود که بیفتی یا اوج بگیری 

آنجا که خشم و عاطفه،قهر و آشتی،سکوت و فریاد،شیطان و خدا و هزاران تضاد دیگر در مقابل هم قرار گرفته اند  

چند صباحی است که گرفتارم 

آیا فریادرسی و دستگیری هست تا مرا به آنجا که اوج گرفتن رسم است، نه زوال و فنا، بکشاند؟ 

آیا امید هست که مقصود همان معبود باشد؟

نوروز

سلام 

هر سال این روز ها که می شد بوی عید و نوروز و تحویل سال و .... همه جا رو پر کرده بود و ما لذت می بردیم از استشمام این همه خوشبویی..  

رجوع کنید به فروردین پارسال

ولی امسال رو نمی دونم چرا اینطوریه 

خیلی خسته ام 

خیلی افکار مشوش و بد تو ذهنمه که با این که می دونم درست نیست ولی همش توی فکر این هستم که کارای بد بکنم،انتقام بگیرم،حرفایی بزنم که دیگران و نزذیکانم رو ناراحت کنم و..... 

تحت تاثیر همین ها هم تصمیم های خوبی که دارم رو نمی تونم انجام بدم..... 

بگذریم... 

چند روزی هست که اومدم خونه.. 

خونه تکونی عید و باز شدن شکوفه ها و دیدن خونواده و ..... 

ولی هیچکدوم از خستگی هایی که توی تنم کهنه شده کم نمی کنه.... 

یعنی اینقدر بی احساس شدم؟ 

حال و حوصله دوستان رو هم ندارم 

 

می خواستم اتفاقات امسالی رو که گذشت مرور کنم: 

سال گاو بود... 

و بنده هم متقابلاً متولد سال گاو و ماه گاو... 

دوستانی آرزو کرده بودن که سال پر شیری باشه.... 

اولین اتفاق مربوط شد به سر کار رفتنم که البته یک ماهی بیشتر طول نکشید و به علت مشکلاتی بی خیالش شدم 

اتفاق بعدی هم انتخابات بود که هنوز باور ندارم که این همه اتفاق بد توی کشورم افتاده باشه و مردم کشورم اینطور باهاشون برخورد بشه 

چیزی که تو ذهنم بود کاملاً عوض شد 

و پیامد های بعدش که واقعا فکر بهشون ناراحت کننده است. 

بعدش خدا قسمت کرد و رفتیم مکه و مدینه 

خاطرات خیلی خوبی تو ذنم مونده از اونجا و هنوز هم فکر می کنم بهترین جای دنیا کنار کعبه است 

بعد دانشگاه قبول شدیم و بار و بندیل رو بستیم و راهی تهران شدیم 

اوایل داشتم از شلوغی و ..... تهران دیوونه می شدم 

خیلی بهم سخت گذشت تا عادت کردم به اون محیط ولی الان دیگه اون حس رو ندارم و خدا رو شکر تونستم باهاش کنار بیام.... 

اتفاق بعدی اشک آوری بود که 13 آبانماه تنفس نمودیم و تا مدت ها سینه ام بوی اشک آور می داد و طلب سیگار می کرد...... 

بعدی کلاس خطی بود که به عنوان نقطه عطفی در زندگی ام بهش نگاه می کنم و الان اوقات ناراحتی ام رو با نوشتن چند خط شعر و کلام خدا تبدیل به دوران خوشی می کنم 

ترم اول هم تموم شد.... 

دوربین خریدم،کویر رفتیم،دو نفر از اقوام به رحمت خدا رفتن،ترم جدید شروع شد،جند نفر از دوستان ازدواج کردن،چند نفر سر کار رفتن و.......  

کتابی خوندم که پایه ی تمام اعتقاداتم رو از بین برد و شاید الان نیاز به اون ها رو شدیداً احساس می کنم، 

خیلی چیزایی که برام مقدس بودن و مهم و هیچ شکش توی درستی شون رو نداشتم دیگه الان اونطوری نیستن...... 

دنبال رسیدن به اعتقادات درست و محکم کردنشون هستم ولی فکر می کنم که این راه پایانی ندارد یا لااقل من توانایی رسیدن به پایانش رو ندارم.... 

 

و نرم نرمک می رسد اینک بهار...... 

و امسال اولین سالیه که بوی بها رو استشمام نمی کنم.... 

  

از صمیم قلب سال خوبی رو براتون آرزو می کنم... 

ازتون خواهش می کنم موقع تحویل سال ما رو هم فراموش نکنین....

سبز باشید و بهاری....  

 

به امید سالی که هیچ جای دنیا جنگی نباشه
کسی گرسنه نمونه
کسی در زندان نباشه
کسی دچار اعتیاد نباشه
هیچ کس شرمنده نباشه
و همه لبخند بر لب داشته باشن
و چه نوروز زیبایی است

 

در ادامه مطلب عکسی از خانه پدربزرگم رو میذارم که همین چند روز قبل گرفتم.... 

ادامه مطلب ...

کویر

سلام 

صبح پنج شنبه به سمت کویر مرنجاب کاشان حرکت کردیم.. 

حسن و حامد هم بودن 

عصر بود که به کویر رسیده بودیم 

توی یه کاروانسرا اونجا اقامت داشتیم که گروه های دیگه ای هم از جاهای مختلف اومده بودن.. 

خونه های بومی های اون محل رو هم از نزدیک دیدیم 

توی اون کویر خشک حتی مرغابی هم داشتن 

استخر درست کرده بودن و اونجا کشاورزی و دامداری می کردن 

دریاچه نمک هم واقعا دیدنی بود 

کلاً خوش گذشت 

روزا گرم بود و شب سرد،سرما به مقداری بود که خوابمون نمی برد 

دوستای خوبی هم پیدا کردم 

جالبترین قسمتش هم دریاچه نمک و راه رفتن توی شن های کویر بود که خیلی خوش گذشت 

 

تعداد زیادی هم عکس گرفتیم 

اونجا با یه عکاس آشنا شدم که خیلی چیزا در این مورد بهم گفت 

تقریباً عکسای خوبی شدن... 

 

2 تا از عکس ها رو توی ادامه مطلب می ذارم 

شاید آینده چند تا عکس دیگه هم گذاشتم 

 

کسی جای خوبی رو واسه آپلود عکس سراغ داره؟ 

 

پ.ن: 

دوش در حلقه ی ما قصه ی گیسوی تو بود ..... 

... 

 

عکس های کویر در ادامه مطلب...

ادامه مطلب ...

کویر

سلام 

امروز صبح رفتم بازار تهران .. 

برای اولین بار بود که اونجا می رفتم 

خیلی زیبا بود 

واقعاً دوست داشتنی بود 

شلوغی بازار،مردم،فروشنده ها،دست فروش ها،گاری چی ها و... 

شور عید هم اضافه شده بود و چند نفری هم موزیک می زدن و مردم بهشون عیدی می دادن 

کلاً قشنگ بود 

 

چند روز پیش بالاخره یه دوربین عکاسی گرفتم تا شروع به عکاسی کنم 

 

فردا هم یه برنامه ی کویر نوردی داریم که دو روز رو توی کویر هستیم 

یه شب هم اونجا می خوابیم 

فکر کنم تجربه ی خوبی بشه و خوش بگذره 

بنده

من بنده آن دمم که ساقی گوید 

                                            یک جام دگر بگیر و من نتوانم 

و نتوانم و نتوانم ونتوانم و.... 

 

اونقدر تو زندگی اشتباهای کج و معوجی کردیم واونقدر کج دار و مریز تاحالا خودمون رو تا اینجا کشوندیم و اونقدر این خدا کارش درسته که ما هنوز هستیم و فرصت هست برای جبران .. 

قربون دستت خدا جون یه حالی هم برای بیرون اومدن از این بی حالی عنایت کن 

انگیزه که زیاد دادی ولی حسش رو هم خودت بده.. 

مدتی است بعد از علاقه مندی به نستعلیق به عکاسی علاقه مند شدم 

چند وقتی است حس می کنم حرفای نگفته ای رو که تو دلم هستن رو می تونم تو عکس بگم 

فعلا کتابی خریده ایم و تحقیقاتی در مورد دوربین داریم انجام می دیم.. 

این ترم هم 14 واحد گرفتیم که مثل همیشه خدا کمک کنه.. 

البته "انت ارحم الراحمین" 

2 روز پیش رفتم بیرون تا یه کفش بگیرم و چند تا کتاب 

هوا خیلی خوب شده بود 

از تو مغازه ی کفش فروشی که اومدم بیرون اونقدر بارون شدید بود که شدم مثل موش آب کشیده 

و دیروز به جاش سردردی کشیدیم و یاد این افتادم که سری رو که درد نمی کنه دستمال نمی بندن و به این فکر افتادم که تو جامعه ی امروز ما دیگه هیچکس برای سری که درد می کنه هم دستمالی نمی بنده

دیشب  چند تا از دوستان هم اتاقی ام اینجا بودن که خیلی فرصت مصاحبت پیش نیومد 

رفتم پیش حامد و چند دقیقه ای صحبت کردیم 

 

پ.ن: 

چند روز پیش آدرس خانه عکاسان جوان رو گرفتیم 

عمارت فخرالدوله بود 

وقتی رفتیم شده بود خانه مداحان جوان

حماقت عشق

چند زمانی می گذرد 

و من هنوز حسرت آن روز ها را می خورم 

حسرت حرف هایی که هنوز نگفته ام و دیگر زمان گفتنشان نیست 

حرف هایی که همان روز نفهمیدم چه شد که نگفتمشان 

و او چه فکر کرد 

نا گفته هایم را چگونه شنید؟ 

من چه کردم؟ 

و حسرت نگاهی که نکردم 

و او چگونه دید؟ 

و حسرت حرف هایی که نشنیدم 

و او چگونه گفت ؟  

و حسرت ندیدنش بعد از این همه وقت 

و او چه می کند؟ 

و لحظات فراموش نشدنی با هم بودنمان 

که نفهمیدمشان 

و کنایه هایی که زد و نفهمیدم 

و درخواست هایی که کرد و اجابت نکردم  

و درخواست هایی که نکردم و اجابتشان کرد

و حرف هایی که منتظر شنیدنشان بود و من نزدم 

 و حسرت و حسرت و حسرت 

آیا دیگری هست که آن حرف ها را بگوید؟ 

آیا او هم مانند من دوستش دارد؟ 

آیا خوشبخت تر از آن زمان است 

کاش باشد.. 

و کاش خوشبخت باشد..

 

 

تحت تاثیر کتاب JEL'AIMAIS

سرنوشت به کجا می رود؟

.. 

دیشب از دانشگاه که برگشتم بعد از شام حدود ساعت 8 خوابیدم تا یه کم استراحت کنم و رو پروژه ای که امروز تحویل دادم کار کنم 

ولی ساعت حدود 3 نیمه شب از خواب پاشدم 

چقدر سرم درد می کرد 

از طرفی هم باید پروژه رو تکمیل می کردم 

ضعف کرده بودم 

یه لیوان شیر خوردم و و چای گذاشتم و یه لیوان هم چای خوردم 

از طرفی هم یه خواب عجیب دیدم 

بعد از تقریبا 2 سال 

جوری با من رفتار کرد که انگار دشمنش بودم 

از دستم ناراحت بود 

شایدم حق داشت 

نمی دونم 

اعصابم خورد شده بود 

تا ساعت 5 با پروژه ور رفتم و خوابیدم 

ساعت 9 با بوق سرویس که داشت می رفت از خواب بیدار شدم 

به سرویس هم نرسیدم 

 

ولی خدا رو شکر پروژه رو ارائه دادیم،بد نبود 

خیلی گیر داد ولی کلا تموم شد دیگه 

 

پ.ن: 

در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا 

سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت 

 

والله خیر حافظاً و هو ارحم الراحمین

عنوان

سلام 

 

چند روزی رو رفته بودیم خونه تا حال و هوایی عوض کنیم 

البته خوش گذشت ولی هم سرما خورد و هم اینکه یکی از اقوام به رحمت خدا رفتن که ناراحت کننده بود 

گذاشتنش توی قبر و روش خاک ریختن 

به همین راحتی تموم شد 

شاید هم شروع شد 

 

چند تا از دوستان قدیم رو هم دیدیم  

جناب حافظ فرمودند: 

 

قلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید باز 

ورای حد تقریر است شرح آرزومندی 

 

و هر چه تلاش کردیم بر سر تقریر زورمان به حضرت حافظ نرسید و باز رفتیم یه کم با مولانا خلوت کنیم

 

پ.ن: 

 

صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت  

ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت  

گل بخندید که از راست نرنجیم ولی 

هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت 

.. 

بیدار

....... 

به قول دوستی: 

 

 

 

شب تا به صبح بیدار 

سیگار پشت سیگار

روزی از روزهای خدا

.. 

سلام 

بعد چند روز بارندگی از دیروز هوا آفتابی شده و سرد،چند روزی در حال انجام پروژه ها هستم 

تقریبا هر شب حدود ساعت سه می خوابم 

امروز روز ارائه ی پروژه بود،صبح که اومدیم دانشگاه استاد فرمودند که چهارشنبه ارائه بدین 

اگه ارائه داده بودم امروز رفته بودم خونه،ولی نشد 

اولین کلاس ترم رو هم امروز رفتیم،تئوری جامع ماشین.... 

الان هم در حال دانلود کتابش هستیم 

 

یه اتفاق خوب هم امروز افتاد که اون رو به فال نیک می گیریم و تاریخش رو اینجا ثبت می کنیم تا شاید آینده خوندنش خالی از لطف نباشه 

هوا هم که بس ناجوانمردانه سرد است.... 

 

ساعت 5/5 هم کلاس داریم..... 

 

بعد از کلاس با حامد رفتیم تو این خیابونا یه گشتی زدیم و ذرتی خوردیم و..... 

باز هم از امشب باید دنبال کامل کردن پروژه باشیم 

 

وای که چقدر خوابم میاد......

فرانسه

 .. 

چقدر باید بگذرد تا آدمی بوی تن کسی را که دوست داشته از یاد ببرد؟ و چقدر باید بگذرد تا بتوان دیگر او را دوست نداشت؟ 

 

پ.ن: 

چند جمله از کتاب فرانسوی JEL'AIMAIS نوشته ی آنا گاوالدا

و ان یکاد

و ان یکاد.. 

 

دارم کم کَمَک عادت می کنم که بعضی شب ها برم میدون هفت حوض پیاده روی کنم 

قبل ترا خیلی از این شهر خسته،نا امید بودم ولی الان این جا داره برام دوست داشتنی می شه 

برم یه جای شلوغ و پر سر و صدا،چند تا از این بچه ها تو پیاده رو راه می رن و آهنگ می زنن به امید قدری پول و شادی می بخشند به شادی مردمانی که در این دیار احساس شادی می کنند 

برم یه جای شلوغ و تو این شلوغی تنهای تنها باشم،تنهایی که تا حالا حسش رو نچشیده بودم 

بری و چند ساعت قدم بزنی و توی این شوق و شور مردم گم بشی و نفهمی که زمان داره می گذره، 

و کاش نمی گذشت 

دیشب اونجا بودم 

تنهایِ تنها 

کلی واسه خودم قدم زدم و فکر کردم 

یه کتاب فروشی اون جا هست که شده محل رویا های من 

کتاب هایی که همیشه آرزوی خوندنشون رو داشتم و به بعضی هاشون رسیده بودم و بعضی هاشون رو فقط نام در خاطرم بود اونجا پیدا کردم 

کتابایی که خاطرات دوره کودکیم هستن 

اون وقتی که تازه کلاس اول تموم شده بود و من شوق داشتم که هر چی خوندنیه رو بخونم 

با صمد بهرنگی شروع شد،یادمه کتابای صادق هدایت و صادق چوبک که توی کتابخونه ی خونمون بود رو می خوندم و هیچی نمی فهمیدم 

مسخ رو خونده بودم... 

یادم نیست که چه برداشتی ازش داشتم و مطمئن هستم که برداشت درستی نبوده ولی لا اقل اون روز ها از هر چیزی یه برداشتی داشتم 

یادمه با یکی از دوستان به نام احسان کتابای صمد بهرنگی رو تو دبستان رد و بدل می کریم که مدیرمون فهمید 

چه دورانی بود... واسه خوندن کتاب اولدوز و عروسک سخنگو و کلاغ ها و یاشار و طاووس و .... هم محاکمه می شدیم  

و سروش کودکان بود که یه ماه منتظر می موندم تا چاپ بشه و تلفن می زدم به 3232 به گلستان مطهری که آقا این سروش کودکان رسیده یا نه؟ 

و یکی دو شبه می خوندمش و باز یه ماه انتظار پر از هیجان 

گیل گمش و حکایت های ایرانی و معما و .....

کتابای 100 تومنی.. 

ژول ورن،جک لندن،چارلز دیکنز،مارک تواین.... 

دور دنیا در هشتاد روز،بن هور،ناخدای پانزده ساله،سپید دندان،شاهزاده و گدا و .... 

کاپیتان نمو،هاتراس،کوزت،تناردیه،بن هور و .... 

و سخت ترینش که هیچ وقت تا آخر نخوندمش بینوایان ویکتور هوگو بود،دو جلد کتاب سفید که مامانم همیشه جدا از بقیه ی کتابا نگهشون می داشت،و من همیشه شوق خوندنشون رو 

و به اقتضای کودکی و چاپ قدیمی کتاب و طولانی بودنش داستانی رو که تو ذهنم می ساختم پایانی نداشت و منم ..... 

کتابی که کنار رساله ی امام خمینی بود،رساله جلد قهوه ای بود و اون روزا شاید می دونستم که نباید بخونمش و وقتی دبستان تموم شد اون رو خوندم و به نظرم چه حرفای بدی اون تو نوشته بود  

و این شد که چند سالی دیگه کتاب نخوندم،یا لا اقل یادم نیست که کتابی خونده باشم به جز چند تایی صادق هدایت که هیچ وقت نفهمیدم که چی می خواد بگه 

و دوره ی دبیرستان عشق من شده بود آندره ژید و تو شهر کوچیک ما پیدا نمی شد 

تنها کتاب فروشی شهر نداشت و تنها کتابخونه ی شهر هم نداشت 

و هر چه از کودکی و نوجوانی به خاطر دارم نداشت است و نبود و نبود 

و کتابخونه ی کوچیکی که توی خونه داشتیم و بیشترش کتاب درسی و مذهبی بود و یادمه که حلیه المتقین خونده بودم و هر روز از ترس به جهنم رفتن می لرزیدم 

و یه تعداد کتاب های توی بورس دهه ی 50 که نمی فهمیدمشون 

به جز هدایت و چوبک و شریعتی و مطهری و بازرگان یکیش که تو ذهنمه کتاب جنگ شکر در کوبا بود که هیچ وقت نفهمیدم چرا بابام و  کلاً جوونای اون دهه از این چیزا می خوندن 

بابا طاهر بود و دیوان حافظ با عکسایی مینیاتوری و پر از عشق و شراب 

شاهنامه می خوندم و لذت می بردم و یادم نیست لذتی بالاتر از حماسه های رستم و گودرز و تهمتن و گُرد آفرید و .....  

 و چند تا کتاب که از کتابخونه ی عمومی گرفته بودم،جمعه در محاصره ی کارآگاهان و مملکت ناراضی ها

داشتم می گفتم ....

کتابایی رو که همیشه آرزوشون رو داشتم اینجا دیدم و چند تاییشون رو خریدم 

الان دارم کلیدر دولت آبادی رو می خونم،قصه ی مارال و کلیدر و کردای خراسان..... 

 

پ.ن: 

امروز وقتی می خواستم برم دانشگاه جلوی در دانشگاه یه خانوم رو دیدم که خیلی آشنا بود،یه لحظه هر دومون تمام خاطرات گذشته رو در جستجوی یافتن این قیافه های آشنا مرور کردیم 

یه دفعه گفت آقای... و منم گفتم که خانومه..... 

خواهر یکی از دوستام بود 

فکر کنم یکی دو سال از ما بزرگتر بود،اون وقتا من زیاد با این دوستم بودم،اون موقع منو دده بود 

منم از تشابه چهره با برادرش شناختمش 

برادر بزرگش قبلا دانشگاه ما درس می خوند،فوق هم همینجا قبول شد 

ولی اینطور که می گفت انصراف داده و رفته سر کار 

خواهرش اومده بود توی دانشگاه تا براش آستین بالا بزنه و.... جینگ و ... ساز ...از بالای....شیراز میاد... 

از من کمک خواست که گفتمش کل اگر طبیب بودم و .... 

می خواست توی دانشگاه گزینه ی خوبی پیدا کنه،به یکی از خانومای کارمند دانشگاه معرفیش کردم و با هم صحبت کردن و موفقیت آمیز نبود 

وقت نماز هم رفت مسجد و من هم 

و خداحافظی کردیم 

این روز ها

.. 

سلام 

بالاخره این امتحان های ما هم تموم شد 

این ترم خیلی واحد کم داشتم ولی این یه ماه اخیر فشار جو امتحان ها خیلی بهمون فشار آورد 

امروز یه امتحان دو مرحله ای داشتیم که صبح و بعد از ظهر بود 

اونقدر خسته بودم که گفتم بیام خوابگاه بخوابم 

ولی نخوابیدم 

شام خوردیم و یه کم پای اینترنت بودیم 

از حالا وارد فاز جدید پروژه ها می شیم،2 تا از درسا پروژه دارن که باید تا هفته ی آینده تحویلشون بدیم 

تا ببینیم خدا چی می خواد 

هفته ی بعد هم ایشالا بریم خونه و برگردیم 

تو شک و تردیدم که از ترم آینده برم سر کار یا نه 

از یه طرف می گم بچسبم به درسا 

از یه طرفم می گم بیخیال درس 

شب امتحانی پاسش کنیم بره  

 

پ.ن: 

گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا،برو

کجا؟

.. 

سلام 

دیروز و امروز رفتم خونه ی یه بنده خدایی واسه تدریس خصوصی 

اسمش محمد رضا بود،مثل این بود که اصلا این مدت درس نخونده بود و می خواست یه شبه همه ی درسا رو بفهمه 

دیروز 2 جلسه بهش ریاضی گفتم و امروز هم یه جلسه.. 

چند روز پیش یکی از دوستام رفته بود خونه ی یه نفر واسه تدریس 

وقتی برگشت قضیه ای رو تعریف کرد که مو به تن آدم سیخ میشه 

من کامل نمی تونم بگم ولی فقط در همین حد که وقتی رفته اونجا اون بنده خدا خواب بوده و مادره با یه وضع لباسی بد جلوی دوستم اومده و از دوستم خواسته که پرینترشون رو درست کنه. 

فقط خدا کمک کرده و این دوست ما گرفتار نشده 

خیلی دلم برای شوهر این خانوم سوخت 

اگه اون هم اینکاره است که هیچ ولی اگه نباشه خیلی........... 

چی بگم 

اصلا نمی تونم کلمه ها رو جفت و جور کنم 

خیلی حرفا رو نباید زد... 

 

چند روز پیش که مامان زنگ زد گفتیم چرا هیچکی به فکر ما نیست.. 

ایشون هم گفتن که جدی می گی و ما هم گفتیم آره 

و قرار شد به فکر بیفتن و به فکر سر و سامون دادن ما بیفتن 

 و اینگونه شد که شاید ما هم سر و سامون بگیریم......

پ.ن: 

هفته ی آینده امتحان دارم... 

خدا بخیر بگذرونه... 

 

یا حق!!

تصمیم..

.. 

امروز یه تصمیم بزرگ گرفتم..  

از در دانشگاه که اومدم بیرون یه دفعه به ذهنم زد که مشکلم از چیه.. 

همون موقع اجراش کردم... 

گفتم بیام بنویسمش تا لااقل هروقت وبلاگ رو می بینم به یادش بیفتم 

 

پ.ن: 

باشد که رستگار شوید(و شویم..)

نوستالوژِی دو کاج

هوالحق 

 

نوستالوژِی دو کاج 

 

دو کاج

در کنار خطوط سیم پیام

خارج از ده،دو کاج روییدند

سالیان دراز،رهگذران

آن دو را چون دو دوست می دیدند

***

روزی از روز های پاییزی

زیر رگبار و تازیانه ی باد

یکی از کاج ها به خود لرزید

خم شد و روی دیگری افتاد

***

گفت:«ای آشنا،ببخش مرا

خوب در حال من تأمّل کن

ریشه هایم ز خاک بیرون است

چند روزی مرا تحمّل کن»

***

کاج همسایه گفت با تندی:

«مردم آزار،از تو بیزارم

دور شو،دست از سرم بردار

من کجا طاقت تو را دارم؟»

***

بینوا را سپس تکانی داد

یار بی رحم و بی محبّت او

سیم ها پاره گشت و کاج افتاد

بر زمین نقش بست قامت او

***

مرکز ارتباط دید آن روز

انتقال پیام ممکن نیست

گشت عازم گروه پی جویی

تا ببیند که عیب کار از چیست؟

***

سیمبانان پس از مرمّت سیم

راه تکرار بر خطر بستند

یعنی آن کاج سنگ دل را نیز

با تبر تکّه تکّه بشکستند 

 

عجیب دلم گرفته و در عین حال عجیب انرژی دارم برای هر کاری ... 

هویت

.. 

تا حالا به هویت خط خطی اتان فکر کرده اید ؟  

 

 این بخشی از هویت خط خطیه منه

 

روزانه

هوالحق 

سلام 

 

مثل هر سال خدا کمک کرد و تاسوعا و عاشورا رو خونه بودم،آب و هوایی عوض شد و کلی از دوستای قدیم رو دیدیم 

دیروز صبح هم رسیدیم تهران و عزیمت به سمت خوابگاه 

این چند روز تهران حسابی شلوغ بوده و وضعیت خوبی حاکم نیست 

امروز صبح رفتیم سر کلاس انرژی های نو،چند نفر از بچه ها سمینارشون رو ارائه دادن 

من هم یکشنبه باید این کارو بکنم.. 

می خواستم موضوع سمینار رو تغییر بدم که استاد قبول نکرد و مجبورم رو همین زمینه ی نیروگاه های بادی کار کنم 

عصر رفتم هفت حوض کلاس،بعدش هم یه سر به کتاب فروشی زدم و مثل همیشه غرق در کتاب ها شدم 

بالاخره بعد از مدت ها مائده های زمینی آندره ژید و کلیدر محمود دولت آبادی رو خریدم 

فقط منتظر وقتم که شروع به خوندنشون کنم 

امشب شام ماهی بود،بعد از شام یک حدود 2 ساعت خوابیدیم،بعدش هم میوه و آجیل خوردیم 

یه کم رو سمینار کار کردم و در تلاش برای آپدیت آنتی ویروس 

تو اتاق بچه ها گرمشونه و من سردمه 

همیشه اونا درو باز میکنن تا به قول خودشون هوا عوض بشه و من هم درو می بندم تا گرم بشه 

این شده کار هر روز ما... 

فردا هم هشت صبح کلاس و درس و .... 

 

پ.ن: 

دوران جهان بی می و ساقی هیچ است     بی زمزمه ی ساز عراقی هیچ است