برعکس

..

هر کاری میخوای انجام بدی به برعکسشم فکر کن


این جمله ای بود که دوستم گفت و چند ساعتی در موردش صحبت کردیم

گاهی نشسته ای و زانوی غم در بغل گرفته ای که چرا نشد و چرا نیامد و چرا نگفت و چرا نگفتم و چرا و چرا و چرا.....

تا به حال شده فکر کنی فلان چیز که این قدر فکرتو مشغول کرده که حتما باید بشه و اگه خلاف خواسته ت بشه یا ارزوت براورده نشه اگر نشه چی میشه

بیشتر اوقات هیچ اتفاق خاصی نمیفته و دنیا ادامه داره

گاهی وقت ها هم مصر میشی یه کاریو انجام بدی و از هر راهی شده اون کارو بالاخره به سرانجام میرسونی

از همونجاست که بدبختیات شروع میشه و دیگه نمیشه کاریش کرد.خودت کردی و فقط میشینی و زانوی غم بغل میگیری و خودتو شماتت میکنی و واسه دلخوشی میگی عیب نداره،اینم یه تجربه بود.....

مدتی حس و حال نوشتن نبود....

دوباره برگشتم و شروع میکنم

انشاالله

اسان گیر کارها بر خود کز روی طبع       سخت می گیرد جهان بر مردمان سخت کوش

انگیزه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

28 سالگی

سلام

امروز تولدمه...

28 سالگی سلام...


پ.ن: یه سال از سلام قبلی میگذره  اینجا

درس

..

شاید یه چیزی که همیشه دلم براش تنگ بشه همین درس باشه.درسته وقتی که شروع به خوندن میکنم تمام خستگی های دنیا میاد سراغم ولی بازم یکی از معدود چیزاییه که بهم آرامش میده.

امروز الکی با یکی از دوستام که خیلی دوسش دارم دعوا کردم.بعدش حالم گرفته شد.


فکر کنم تا دو ماه دیگه درسم تموم بشه و برگردم.البته کاملا مصمم که واسه دکترا برگردم اینجا ولی فعلا فقط دلم میخواد همه چی تموم شه.


هر روز صبح می رم کلاس زبان.اوایل خیلی جذاب بود ولی الان دیگه خسته کننده شده.

دیروز تو یه مغازه قرمه سبزی دیدم.با مهدی خریدیم و اومدیم اتاق.برنج درست کردیم و با قرمه سبزی خوردیم.هیچوقت فکر نمیکردم با دیدن قرمه سبزی اینقدر خوشحال شم.


هوای اینجا هم که یه روز گرم میشه و چند روز سرد.هنوز با کاپشن می ریم بیرون.


یه مقاله فرستادیم بالاخره،ایشالا چاپ بشه و کمک کنه واسه پیدا کردن یه جای خوب واسه دکترا..


یه کم تو انجام پروژم کوتاهی کردم که این مدت به جاش هر روز باید برم آزمایشکاه و تست های مختلف رو انجام بدم.



این روزهای ما

خیلی وقته این صفحه رو میخوام باز کنم و بنویسم ولی هر دفعه که می خوام این کارو بکنم حسش میره و نمیدونم چی باید بنویسم

بعضی وقتا که بر میگردم و گذشته رو مرور میکنم دچار دوگانگی میشم

از یه طرف نمیدونم اونی که قبلا بودم خوب بود یا اونی که الان هستم

از هیچکدومش ناراضی نیستم.راضی هم نیستم.


خیلی حریم ها برام شکسته و خیلی کارها رو انجام میدم و خیلی کار ها رو نه.میدونم که به کجا میخوام برسم و چطور آدمی بشم ولی محیطی که توش هستم به سختی اجازه تغییر رو بهم میده.

سعی کردم تغییراتی تو محیط ایجاد کنم ولی نشد.نتونستم.

هزار بار سعی میکنم عادات بدمو بذارم کنار.ولی مشکلم اینه که نمیدونم چی بده و چی خوب.

این موضوع هم تکراری شده برام و زمان طولانی صرفش کردم و یه جورایی فرسایشی شده برام.


پروژمو هم به یه جایی رسوندم ولی خسته شدم.نیاز به استراحت دارم.الانم کاری نمی کنم ولی فکرش بیشتر از خودش خستم میکنه

عید غدیر

فردا عید غدیره..

تو سایت دانشگاه تنها نشستم و می نویسم و منتظر خبرشم

کلی برنامه واسه امروز داشتم ولی یه تفاوتایی بین حس من و حس اون وجو داره که باعث می شه هیچوقت چیزایی رو که می خوام بهش نرسیم

اون یه جوره و من یه جور دیگه

به نظرش من عجیب میام و به نظر من اون عجیبه

نمی تونم مجبورش کنم که مثل هم باشیم


دلم می خواست مثل چند سال پیشم بودم.....مثل اون روزا که فارغ از همه چیز بودم و سرم به کار خودم بود.

چند روز دیگه عازمم..

شنبه که بلیطو گرفتم انگاری یهو غم دنیا و حس غربتو ریختن رو سرم

تا شب دپرس بودم

ولی الان خوبم

فقط منتظرم که زمانش بشه و واسه مدتی برم از این آب و خاک

دلم تنگ میشه مطمئناْ ولی اینم یه مرحله از زندگیم شده

سعی می کنم بهش به عنوان یه مرحله ی خوب نگاه کنم

این چند روز اینقدر دنبال کارای اداری و امضا و... بودم که دیگه حالم از هر چی سیستم اداریه به هم می خوره

چند روز دیگه پرواز دارم

به یکی از این کشورای اروپایی

یه کم استرس دارم ولی خوشحالم

خوشحالم که از این یکنواختی و روزمرگی دارم خلاص می شم

بلاتکلیفی

بدترین چیزی که آدمو اذیت می کنه بلاتکلیفیه


روزایی تو زندگی آدم هست که وقتی بهش فکر می کنی یا حسرت می خوری یا دهنت از تعجب باز می مونه و باورت نمی شه که تو همون آدمی.....

یه روزی بود که آریانا نفر ممتاز مسابقات مفاهیم قرآن استان شده بود

یه روزایی نماینده ی شهرشون تو مجلس دانش آموزی بود

بارها نفر اول المپیادها شده بود

نفر اول کلاسشون بود

و........

مدتی یه آدم فوق العاده مذهبی  بود که یه زندگی خیلی آروم و بی دغدغه داشت

یه روزی بود که روبروی کعبه نشسته بود و اشک می ریخت


ولی چی شد که یهو خدا از زندگیش رفت

ناراضی نیستم ولی خیلی همه چی رو اعصابمه


چیزایی که یه روز خط قرمزم بودن رو با کمال میل و رضایت انجام می دم

مدتیه همه چی برام عجیبه

همه برام غریبه شدن

کسیو که دوستش داشتم اذیتش کردم

ناراحتش کردم


نیاز به کار دارم

نیاز به استقلال

شاید این استقلال لعنتی بتونه مشکلاتیو که با خودم دارم حل کنه

دلم یه بازی استقلال پرسپولیس می خواد که برم ورزشگاه و یکی دو ساعت به همه چی فحش بدم

فریاد بزنم تا بلکه کمی آروم شم

خسته ام از همه چیز

خسته از این بلاتکلیفی های مزمن که خیال تمام شدن ندارند

با تنی آلوده مینویسم

آلوده به وجود خودم،

هزار راه را شبانه امتحان می کنم و روزها در بسته پشت در بسته


دوست داشتن، هم دروغ است و گناه و به جرم دوست داشتن مورد تمسخر قرار می گیری

باشد

ملالی نیست

بدم می آید از موبایل و تلفن و اینترنت و شبکه های اجتماعی و بحران غذا در سومالی و انقلابیون لیبی و رکود در آمریکا و اروپا وسفر و دماوند و ماشین و آدامس اربیت نعنایی و قیمت سکه و کنکور و سفارت و ویزا و یاهو مسنجر و آموزشگاه علمی آزاد و این لپتاپ لعنتی و پایان نامه و شلوار دیزل و وبکم و کلاس زبان و آیلتس و هزاران کوفتی که هر ساعت آزارم می دهد

این سردردِ لعنتی هم انگار خیال خوب شدن ندارد

می خواهم بروم

ولی اعتراف میکنم که بزدل و ترسو شده ام

میدانم کجا و کی و چطور

میدانم اگر بروم همه ی چیزهایی که دارم از دستم میرود

ولی بهتر از ماندن هم نیست؟ماندن با نداشتن اختیار؟


دلم تنگ شده برای گوشه ای خلوت

من باشم او

و سیگارهای پشت سیگار با طعم تلخ و بوی گند وینستون عقابی


تمام زورم را میزنم تا زیپ این کیف کوچک را باز کنم و دوربین کنن را در بیاورم و بزنم به دل طبیعت و عکس بگیرم

از هر منظره صد بار و هر صد عکس برایم متفاوت باشد و بوی کثیف دروغ در ذهنم بپلکد و حالم چند لحظه ای از این دنیا به هم بخورد


دلم تنگ شده برای ترس

دلم تنگ شده برای نگاه

دلم تنگ شده برای چشم

دلم تنگ شده برای سرما

دلم تنگ شده برای صدای باد

دلم تنگ شده برای درخت های جلوی پارک ملت

دلم تنگ شده برای دستانش

دلم تنگ شده برای کلاغ های ترسو و گربه های بی حیا

دلم تنگ شده برای باران

دلم تنگ شده برای خودم

برای خودم

و برای خودِ خودم


و دارد خوابم می گیرد

تولد

امروز تولدمه

27 سالگی سلام

نصیب

گاهی می آیی و این صفحه ی بی رنگ خیالات گذشته ات را باز میکنی و با هر پلک بر هم زدن یادت می آید که چه حالی داشتی وقتی این ها را نوشتی 

صفحه ای که آن وقت ها که می نوشتی اش ذره ای هم دلت نمی خواست روزی غیر از تو نوشته هایت را در آن بخواند 

ولی زمان اوضاع را چنان تغییر میدهد که باورهای گذشته ات را خاطراتی دور از ذهن می یابی و دوست داری خاطراتت خوانده شود  

دوست داری مورد ستایش باشی

خوانده شود توسط کسی که دوستش داری 

با حسی آمیخته با کمی ترس،ترسی که از بیرون و شاید هم از درون الهام می شود،ترس از چه نمیدانم ولی میترسم 

امسال هم شروع شد و صفحه ی ما نصیبش از خانه تکانی هیچ بود 

سالی که امیدوارم در پایانش که با خودت حساب و کتاب می کنی دخلت از خرجت بیشتر نشود و لبخند بزنی 

بر سر دوراهی ام،نمی دانم چه میشود پایان این راه 

نمیدانم چرا همه ی چیزهایی که شروع می شوند لاجرم باید پایان داشته باشند 

 

پ.ن:دوست عزیزی هست که همیشه به من لطف دارند و من هر چه مینویسم نظرتش رو به شکل تهاجمی بیان می کنه

گاهی اسمش عوض میشود ولی آی پی های یکسان شاید نشانه ی این باشد که این دوست یک نفر است 

دوست عزیز من حسابی تو کارای خودم گیر کردم و موندم ولی بهت پیشنهاد می کنم هیچوقت در مورد کسی قضاوت نکنی،ایشالا خدا شما رو هم هدایت کنه

این روزها خوب روزهایی هستند،

روزهایی پر از تجربه،و روزهایی که هنوز یادت می آید خدایی هست که اگر هم فراموشش کرده باشی،هنوز هم می خواهدت

هنوز هم حواسش هست

با من مسکین حواسش هست

و هست و هست و هست


و این بودن ها و نبودن ها قصه ای می شود برای پر کردن صفحات این داستان چند روزه....

چند روزی که چه بخواهی و چه نخواهی گذشته اند و می گذرند

و تو فقط یک وظیفه داری

که دلت را صاف کنی از هرچه که هست

و بگذاری تا بیایند و دل پاکت را ببینند و ببینند....


شاید دل پاک آن ها هم تکان بخورد مثل دل تو که تکان خورد

شاید لرزش دلت دل دیگری را نلرزاند ولی ممکن است لرزش دلش،دلت را تکان دهد


والله ارحم الراحمین

و تو که ارحم الراحمین هستی افرغ علینا صبرا



می خواهم بنویسم

می خواهم بنویسم ولی نمیدونم از کجا

از چه بنویسم که وقتی خواستم بخونمشون بدونم کجا داشتم میرفتم و ....

قدیم تر ها که خدا بود-هرچند غیر واقعی-روزگار بهتر بود

نمی دونم چی شد که خدا از زندگی من رفت

نمیدونم کی بود که دیگه همه چی به نظرم بیهوده اومد

من که واسه کارهام و ذره ذره ی زندگیم برنامه داشتم حالا حتی بعضی وقتا مهمترین کارهامو هم انجام نمیدم

فقط کاش خدا برگرده حتی از نوع غیر واقعی اش

حتی اگه نباشه هم باور داشتن به بودنش خیلی بهم کمک میکنه


پ.ن:نه هر که چهره بر افروخت دلبری داند.....

فرار

شاید بروم این هفته 

شاید بروم جایی دور 

دور تر از خودم 

دورتر از دورتر،شاید هم دورتر از نزدیک تر

جایی که بتوانم چشمان تری را در آینه ببینم 

جایی که از شر این پاشنه ی کفش لعنتی که بیخ گلویم را می فشارد رها شوم 

جایی که با صدای بلند فحاشی کنم به خودم،به دنیا و آدم هایش 

و جایی که مجبور نباشم صدا از حلقومم بیرون آید و بوی تعفن نهار ظهر همراه با بوی دروغ از گلویم.....

جایی که بتوان در اتاق، بدون سرزنش های درون، پک بزنی و بعدی را با آتش قبلی روشن کنی و بعد از آن قبلی را له کنی کنار بقیه ی قبلی ها و به این فکر کنی که بعدی کدام است و قبلی کدام.... 

و احساس خفگی کنی از بوی لعنتی اش و لعنت بفرستی به خودت و هر چه عطر خوشبو و اسپرت است و هر چه لباس با مارک آدیداس و همه ی کفش های CAT 

 

و قدم بزنم در وجودم که هیچ جایش کسی کاپیتان بلک نمی کشد و روی جعبه هایش عکس ریه ی سالم و ریه ی مخلوط با بوی وینستون نکشیده اند 

و دیوار اتاقم پر خواهد شد از جعبه های سوئیسی بدون عکس، هر چند قاچاق باشد و فروشنده ی پیر با آن کلاه لبه دار رنگ و رو رفته اش از برگه های کثیف اسکناس 2 برابر بخواهد...... 

 

یلدا

امشب شب یلداست و بزرگترین شب سال

از فردا روشنایی روزها شروع به بیشتر شدن می کنه

نمی دونم چه رمزیه که کوچک شدن سیاهی با زمستون همراه میشه

این سال ها سردترین سال های مادر خوبمونه

کاش می شد خوشحالی و شادابی مادر رو ببینیم

امیدوارم عمرمون اونقدر کفاف بده که روزهای خوب رو هم ببینیم

شاید این روزها.....


بالاخره تغییری که تو زندگی قرار بود انجام بشه داره به وجود میاد

پاییز امسال رو میشه اسمش رو گذاشت پاییز تغییرات

امشب هم که یلداست وشاید یلدای 25 سالگی نقطه ی عطفی بشه تو یلداهای زندگی

قسمتی از برنامه ی یلدای امشب هم با همین نقطه ی عطف شروع میشه

امروز امتحان دینامیک داشتیم و خدا رو شکر خوب بود

البته با اتفاقات جالب

اونقدر سر جلسه امتحان خندیدم که اشکم در اومد،دستم رو گذاشته بودم رو دلم و از ته دل می خندیدم

خوب شد اون موقع فقط استاد اونجا نبود که.......

دلم می خواد امشب تا صبح رو با سعدی پر کنم

غزلیات سعدی اونقدر بهم آرامش میده که با خوندنشون 3-4 روز احساس شادابی می کنم

تو خوابگاه گلستان رو ندارم،چون واقعا گلستان خوندن هم یکی از بزرگترین تفریحات زندگیمه

البته فروغ هم جای خودش رو داره

گاهی آرزو می کنم که کاش خود فروغ بود و بعضی شعر های قشنگش رو توضیح می داد که چه حسی داشته و چه اتفاقی افتاده که این شعر رو گفته.

فقط دلم میخواد که وقتی با تمام احساس تو اتاق نشستم و سعدی می خونم با دهن باز مونده و نگاه پر از تعجب بهم نگاه نکنه

یکی باشه که با تمام وجود برا شعر بخونه و من لذت ببرم

نمی دونم چرا شعر خوندن برای یه دانشجوی فنی اینقدر عجیب و غریب به نظر می رسه


بعد از یه ماه وقفه تو کلاس زبان بالاخره رفتم ثبت نام کردم

اگه خدا بخواد دو ماه دیگه دوره ی زبان تکمیل میشه

دیروز هم رفتم برای کار یه جا فرم پر کردم و قرار شد تماس بگیرن

تا ببینیم چی میشه


سعدی:

وقتی دل سودایی می​رفت به بستان​ها                 بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحان​ها

گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل                    با یاد تو افتادم از یاد برفت آن​ها

هر کو نظری دارد با یار کمان ابرو                           باید که سپر باشد پیش همه پیکان​ها

گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش            می​گویم و بعد از من گویند به دوران​ها

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

روزانه

سلام 

چند وقتیه موضوعی که نمی دونم خوبه یا بده،درسته یا غلطه،باید انجامش بدم یا نه ذهنم رو درگیر کرده بود . 

ولی بالاخره تصمیم به انجامش گرفتم  خدا کمک کنه که تو این موضوع هم به مشکل بر نخورم

چند روز پیش امتحان میان ترم توان راکتیو داشتم و چون اصلا حس درس خوندن نداشتم فکر کنم واسه اولین بار تو زندگیم اینجوری امتحان دادم 

واقعا افتضاح بود  

دوران لیسانس که درسها ساده تر بود حداقل یه کم درس می خوندیم ولی تو ارشد نه 

اونقدر به درسها فکر کردم و نخوندم و عذاب وجدان گرفته ام که دیشب وقتی با تاکسی از روی پل سید خندان رد میشدیم سرم رو انداختم پایین تا اسم دانشگاه رو که با چراغهای سبز نوشتن نبینم و تا آخر شب نره رو اعصابم 

ولی بالاخره فرار هم تا جایی جواب میده 

امشب با حامد رفتیم کافه پراگ به هوس دو تا قهوه ترک تلخ،حتی تلخ تر از.... 

خوش گذشت ...

اولش که رفتیم تو دیدیم وای چقدر شلوغه 

برنامه داشتن و یه گروه بودن که چند برنامه ی اجرای موسیقی داشتن 

اونقدر شلوغ بود که مجبور شدیم رو زمین بشینیم و نتونستیم قهوه ترک رو که می خواستیم سفارش بدیم 

بعد هم قدم زنان به سوی خوابگاه برگشتیم 

یه کم سرد بود و سرمای پاییز رو یه خورده احساس کردیم 

 

 پ.ن:ربنا اَفرِغ علینا صبراً

روزانه

سلام 

چند وقتیه موضوعی که نمی دونم خوبه یا بده،درسته یا غلطه،باید انجامش بدم یا نه ذهنم رو درگیر کرده بود . 

ولی بالاخره تصمیم به انجامش گرفتم 

چند روز پیش امتحان میان ترم داشتم و چون اصلا حس درس خوندن نداشتم فکر کنم واسه اولین بار تو زندگیم اینجوری امتحان دادم 

واقعا افتضاح بود 

امشب با حامد رفتیم پراگ،خوش گذشت 

اولش که رفتیم تو دیدیم وای چقدر شلوغه 

برنامه داشتن و ی گروه بودن که چند برنامه ی اجرای موسیقی داشتن 

اونقدر شلوغ بود که مجبور شدیم رو زمین بشینیم و نتونستیم قهوه ترک رو که می خواستیم سفارش بدیم 

بعد هم قدم زنان به سوی خوابگاه برگشتیم

فصل چندم

سلام

و شاید فصلی جدید با نگاهی جدید به چیزایی که همین جاست و میتونه آرامش بهمون بده در راه است

از امروز فصل چندم زندگی آریانا شروع میشه

امروز اولین کار مفید رو انجام دادم تا ببینیم که چه افتد و چه در نظر آید


از خونه تکونی شروع کردم

چیزایی که آرامش رو ازم میگیرن رو کنار میذارم و چیزای جدید که آرامش بخش هستن رو اضافه می کنم


ربنا افرغ علینا صبرا

اتاق 404

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این روزها

سلام 

تا حالا شده که کلی موضوع باشه که بهت انگیزه بده که تلاشتو روی اون موضوع زیاد کنی؟ 

اون وقت انگار تمام عالم دست به دست هم میدن تا بهت نیرو بدن که بری دنبال کارهات 

ولی گاهی پیش میاد که یه کمبودی تو وجودت حس میکنی که همه ی اون انرژی رو ازت می گیره 

و حالت بدترش اینه که جایی باشی و تو شرایطی که باید جوری رفتار کنی که نشون بدی خوشبختی داره مثل مور و ملخ از سر و کولت بالا میره 

 

اون وقته که هر چی بدبختی مال دیگرونه صبح تا شب میاد تو ذهنت و یه بغض تو گلوت گیر می کنه که چرا هیچ قدرتی نداری که بتونی لا اقل یه کم از دردای چند نفر رو کم کنی 

 

اون وقته که یادت میاد که هیچی نمی تونه کمکت کنه و به قول شاعر "دیگر شراب هم جز تا کنار بستر خوابم نمی برد" 

 

وقتی هر شب تو خوابگاه میون جمع تنهایی و دلت هیچی نمی خواد و هر کسی یه جور ازت می خواد که باهاش باشی و به حرفاش گوش بدی..... 

این موبایل هم که یه لحظه آرومت نمیذاره 

بعضی وقت ها هم که دلم می خواد بشینم حرف هام رو به یکی بزنم و منتظرم تا شب بشه و زنگ بزنه و اون وقت زبونم نمی چرخه که یه کلمه هم گلایه کنم و مجبورم خودم رو تو اوج خوشبختی نشون بدم 

 

امروز هم که بعد از این که یه سال یه بنده خدایی رو تو ذهن داشتم که شاید بتونم زندگیم رو باهاش سر و سامون بدم شاد و خندون با یکی دیگه دیدمش بازم به خودم لعنت فرستادم که چرا اینقدر دست دست کردم که اون هم رفت 

این روزها هم همش یاد کسی هستم که بی وفایی کرد و رفت 

فکر می کنم که آیا الان اون یه ذره هم میشینه کلاهش رو قاضی کنه ببینه چی کار کرده 

 

خدا هم که هر چی بیشتر فکر می کنم کمتر مطمئن می شم که هست 

وقتی خودم رو با چند سال قبل مقایسه می کنم و می بینم که تقریبا تونستم چیزی بشم که اون موقع آرزوم بود که بهش برسم از خودم بدم میاد که چه آرزوهای احمقانه ای داشتم..

اون دوران خوبی رو که زندگیم افتاده بود تو یه مسیری که آرامش داشتم و قدرش رو ندونستم  

فکر می کردم تهران اومدن و اینجا درس خوندن می تونه یه تحول بزرگ تو زندگیم باشه ولی الان که با خودم می شینم و سبک سنگین می کنم دلم فقط یه چیز می خواد 

که برم تو شهر خودمون و اونجا یه خونه ی کوچیک داشته باشم 

7-8 تا بچه هم از سر و کولم بالا برن و منم تو ایوون بشینم کنار سماور و واسه ؟ حافظ بخونم و براش معنی کنم 

یه عبای سنگین شکلاتی هم مثل عبای پدر بزرگم رو دوشم بندازم و بشینم تمام شعر هایی رو که دوست دارم با خط نستعلیق بنویسم 

عصر هم که میشه در خونه رو باز بذارم تا دوستان و اقوام دست خانم بچه ها رو بگیرن و بدون این که در بزنن یه یا الله بگن و چند تا پله کوچیک جلو در رو بالا بیان تا برسن تو حیاط و بیان تو ایوون کنارمون بشینن و با هم صحبت کنیم 

بعدش برم از تو باغچه چند تا خیار و گوجه بچینم و توی حوض بشورم و بیارم سر سفره ای که تو ایوون انداختیم با پنیر و نون تازه و گردو دور هم بخوریم و بعدش تکیه بدیم به متکا های سنگین بیضی شکلی که کناره هاش رو گلدوزی کردن و به خاطر تکیه دادن وسطشون گود افتادن 

موبایل و تلویزیون و اینترنت هم رو شرعا حرام اعلام کنم و فقط یه ضبط کوچیک داشته باشیم که آهنگایی رو که خودمون و بچه ها دوست داریم پخش کنه 

بعدش بچه ها رو بنشونم دور خودم و بهشون بگم دونه دونه اتفاقاتی رو که امروز واستون پیش اومده رو بهم بگین 

بعد هم شعر های حافظ و شاهنامه رو که قرار بوده حفظ کنن بخونن و به هر کدومشون یه مقدار پول به عنوان جایزه بدم که برن واسه خودشون هر چی دوست داشتن بخرن 

 

ولی وقتی به این چیزا فکر میکنم یهو به ذهنم میاد که چند سال دیگه صبح علی الطلوع با صدای زنگ موبایل که واسه 6 صبح گذاشتم از خواب می پرم و تند تند از تو یخچال یه چیزی می خورم که ضعف نکنم،اون وقت خانم خونه هم لباس هاش رو پوشیده و داره آماده میشه که بچه رو ببره مدرسه و از اون ور بره سر کار 

دارم خدا خدا میکنم که تو ترافیک نیفتم و به موقع سر کار برسم 

سر کار هم اونقدر سر و صدا میکنم که شب وقتی میام خونه یه راست میشینم جلوی تلویزیون پای فوتبال خوابم میبره 

شام هم که مثل همیشه نخوردم و یهو بیدار میشم و میبینم که تلویزیون داره راز بقا نشون میده و خانم هم بعد از این که ناهار فردا رو درست کرده یه گوشه خوابش برده 

خونه هم که طبقه ی چهارم یه آپارتمان شلوغه که دلمون خوشه که بالاشهره و کلی کلاس داره 

 

چه خواهد شد نمیدانم..............

بوی ماه مهر....

باز هم اول مهر نزدیک شده و بوی کتاب های نو و دفتر 40 برگ و ..... همه ی هوا رو پر کرده 

البته این روزها مشغولیت ها اونقدر زیاد شده که این بوی خاطره انگیز با بوی انواع گرفتاری ها قاطی شده و آدم رو یاد ضرب المثل چوب داخلش نگردون می ندازه 

خلاصه.... 

دیروز اثاث کشی کردیم به خوابگاه جدید 

اتاقمون اول 5 نفره بود ولی به خاطر این که دلمون برای بچه ها تنگ میشه رفتیم یه اتاق 8 نفره گرفتیم تا حداقل بتونیم توش فوتبال بازی کنیم 

این قضیه ی خوابگاه و نقل مکان و دردسراش هم یه حکایت شده واسه ما که تا چشممون رو 

 رو هم میذاریم چند تا چمدون پر خرت و پرت و آت و آشغال جمع میشه دور و برمون و دلمون هم نمیاد از خیر هیچکدومشون بگذریم 

فقط موقع حمل و نقل شروع می کنیم به صرف اسم فاعل فعل حمل و..... بگذریم  

 

جاتون خالی آخر هفته ی پیش رفتیم شمال،چه جایی بود،هوایی بود و...... 

خوش گذشت 

 

خوابگاهمون تو خیابون بیستون هستش ولی دیشب هر چی گوش دادیم صدای تیشه نشنیدیم  

امید داریم به امشب و شاید فردا شب..... 

 

جمعه جشن عروسیه بهترین دوستمه 

قراره برم لباس بگیرم ولی نه حس داریم و نه پول...... 

--------------------------------------------------------------- 

مهراوه منو دعوت کرده به بازی آشپزی به عنوان نماینده ی بچه های خوابگاهی 

 

تشریف بیارین  خوابگاه یه چیزی دور هم می خوریم دیگه 

قول می دم بهتون بد نگذره 

هی فلانی

سلام 

 

این روزها چه روزایی بود 

تلخ و شیرین همچنان در گذر است 

روزهایمان در خوابگاه در معیت دوستان و فیس بوک و لپ تاپ میگذرد 

عصرها هم مشغول کلاس زبانیم 

ماه رمضون هم با همه قشنگی هاش و سختی هاش همچنان در گذر است 

ما هم همچنان دنبال کار میگردیم،کژ دار و مریز 

 

چند روزی هست که سرما خوردم و آمپول و قرص و دوا و...... 

 

امروز وقتی داشتم می رفتم کلاس زبان تو پیاده رو یه آقایی رو دیدم که رو زمین افتاده،اولش فکر کردم گداست و خوابه ولی جلوتر که رفتم دیدم نه،اونجا رو زمین افتاده 

مردم هم بی تفاوت از کنارش رد می شدن و هیچ توجهی بهش نمی کردن 

من هم چند قدم ازش دور شدم ولی نتونستم بی خیال بشم 

برگشتم بالای سرش،دیدم که نفس میکشه ولی صداش که کردم دیدم حرف نمی زنه 

زنگ زدم به اورژانس و اونا گفتن که به پهلو بخوابونش تا برسیم 

منم همین کار رو کردم 

یه جوون دیگه هم اومد اونجا و یه کم وایساد و رفت 

چند نفری هم نگاهی انداختن و پرسیدن که مرده؟ 

خیلی شاکی بودم،ما که این همه ادعای همنوع دوستی و ...... مون گوش فلک رو پر کرده چرا اینطور نسبت به یه انسان بی تفاوتیم 

 

چند دقیقه بعد اورژانس هم رسید و اون آقا رو بردن،ایشالا که حالش خوب باشه...... 

 

به قول اخوان هی فلانی زندگی شاید همین باشد ..... 

نمی دونم 

اگه خدا بخواد بعد از 2 ماه فردا میرم خونه 

خیلی دلم واسه خونه و شهرمون تنگ شده،برم ببینم مردم اونجا هم همینقدر بی تفاوت و بی احساس شدن؟ 

 

پ.ن:دیشب شب قدر بود و ما قدری نداشتیم. 

مذهب

مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد و من سال ها مذهبی بودم بدون آنکه خدایی داشته باشم..................سهراب سپهری

کار

سلام 

بعد از جام جهانی چند وقتی بود که وقت نکرده بودم بیام سراغ نت 

شب فینال جام جهانی برق خوابگاه قطع شد 

عجب شبی بود 

رفتیم بیرون دیدیم که کابل 20 کیلوولتی که برق رو به پست دانشگاه می رسونه دو تا از فازهاش قطع شدن 

اداره برق هم اومد و لی بالابرشون فکر کنم دیر اومد 

خلاصه رفتیم خوابگاه تا ببینیم چی میشه که یکی از بچه ها کارت تی وی داشت که وصل کرد به لپ تاپش و بازی رو بالاخره دیدیم 

چند روزی دنبال کار گشتیم و یه شرکت که مصاحبه داده بودم دیشب زنگ زدن و گفتن که صبح بیا و مدارکتو بیار 

ولی امروز صبح که رفتم سر حقوقش به توافق نرسیدیم 

من حساب کردم که هر روز 3000 تومن خرج رفت و آمدم میشه و 3 ساعت تو راهم 

ساعت کاریش هم از 8 صبح تا 6 بعد از ظهر بود 

اون وقت ماهی 350 تومن حقوق می دادن 

حتی پنج شنبه هم تعطیل نبود 

قبول نکردم و اون آقا قرار شد با هیئت مدیرشون صحبت کنه و من فردا دوباره برم ببینم چی شد 

 

به قول دوستی 

هزار دشمنم ار می کنند قصد هلاک     گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک

روز ی از روز های خدا

سلام

آرژانتین تحقیر شد


امروز صبح باید واسه سمینار یکی از درسا می رفتم دانشگاه ولی صبح خواب موندم و دیر رسیدم

البته روز ارائه ی خودم نبود ولی استادش به نیومدن خیلی حساسه

ظهر هم رفتم دنبال کارای خوابگاه واسه تابستون و این چند روز که می خوان تعطیل کنن

البته به دلیل سمپاشی اتاق ها و نه روزهای آینده ی تیر ماه


عصر هم با یکی از دوستان رفتیم شب شعر که به دلیل ثبت نام نکردن از ورودمون جلوگیری گردید

برنامه ی کلاس های فرهنگسرا رو هم گرفتم تا واسه کلاس طراحی یه موسیقی ثبت نام کنم

آخه تابستون باید سمینارم رو انجام بدم و کلی وقت اضافه دارم

کلاس زبان هم که کماکان برپاست


سر بازی هم یکی از دوستانم رو دیدم که ریاضی دو افتاده بود و خیلی ناراحت بود،تو این مواقع نمیدونم چطور طرف مقابل رو دلداری بدم


امروز موقع نماز،سر سجاده حالی داشتم که هی این شعر رو زمزمه می کردم:

دوش رفتم به در میکده خواب آلوده     خرقه تر دامن و سجاده شراب آلوده

خاطرات مدینه 5

روزهای آخری است که در مدینه هستیم 

تنم می لرزد 

اکنون که این نوشته ها را مینگارم نیز تنم می لرزد 

چه روزهایی بود 

افسوس که قدرشان را ندانستم 

 

..... 

... 

.. 

صبح دوش گرفتم و با هاشم و وحید رفتیم نماز ظهر 

بعد از نماز هم برگشتم هتل تا وسایلمون رو جمع کنیم و شب تحویل بدیم 

کمی خوابیدم،هادی بیدارم کرد تا واسه نماز عصر بریم حرم پیغمبر(ص) 

بعد از نماز عصر با هادی رفتیم بقیع 

اینجا آدم یه بغضی تو گلوش گیر کرده که یارای فریاد زدنش نیست 

.... 

واسه نماز مغرب و عشا تصمیم گرفتیم با هادی بریم مسجد شیعیان 

یه تاکسی دربست گرفتیم و 10 ریال عربستان ازمون گرفت و ما رو برد اونجا 

خیلی جای باحالی بود 

انگار یه تیکه از ایران خودمون بود 

همه مثل خودمون نماز می خوندن،با صفا بود و صفا داشت  و صفا داشت

مسجد تو یه نخلستان بود که صاحبش امام موسی کاظم (ع) بوده،امام رضا (ع) هم اونجا بدنیا اومده ،قبر مادر امام رضا(ع) هم اونجا بوده 

اسم مسجد "مسجد شیخ امری" هست

بعد از نماز خود ایشون رو هم دیدیم 

خیلی پیر بود،میگفتن شاگرد آیت الله بروجردی بوده 

اونجا با یه عرب به نام احمد آشنا شدیم،تاکسی داشت و قبل از ما با یکی از هم کاروانیهامون دوست شده بود 

تویوتا داشت،مدلش رو یادم نیست،ولی یه کم باهاش روندم،کلاً بچه با صفایی بود 

چند جا ما رو برد 

بیت الاحزان و محله ی شیعه ها رو بهمون نشون داد 

ساعت حدود 12 با هادی رفتیم حرم،تو روضه ی منوره کنار حرم پیغمبر (ص) نشستیم و تا بعد از نماز صبح اونجا بودیم 

یه عرب اونجا یه کم ما ایرانیها رو مسخره کرد،کاش یه چیزی بهش گفته بودم 

می خواستم بهش بگم "ویل لکل همزة لمزه" ولی نمیدونم چرا نگفتم 

دعای وداع رو تو بین الحرمین خوندیم و برای آخرین بار رفتیم بقیع 

نماز ظهر و عصر رو هم با هاشم و وحید و علی رفتیم مسجد شیعیان 

مثل همیشه با صفا بود و بی نظم و پر از سر و صدا مثل ایران 

ساعت 3 مراسم وداع رو توی هتل با لباس احرام برگزار کردیم 

حس و حال اون لحظه گفتنی نیست 

انگار که میدونی تا چند ساعت دیگه قراره متولد بشی 

حسی نیست که به تقریر در آید 

"ورای حد تقریر است شرح آرزومندی" 

ساک ها رو توی اتوبوس گذاشتیم و رفتیم سمت مسجد شجره 

 

لبیک اللهم لبیک 

لبیک لا شریک لک لبیک 

ان الحمدَ،والنعمةَ،لک والملک،لاشریک لک 

 

با لباس احرام 

دو تیکه حوله 

فارغ از همه چی 

فقط لبیک بود برای تولدی دوباره 

و لبیک می گفتیم 

 

پروردگارمان می خواندمان و لبیک میگفتیم 

 

و لبیک اللهم لبیک 

مسجد شجره هم جای زیبایی بود 

نماز مغرب و عشا رو خوندیم و سوار اتوبوس ها شدیم تا بریم به سمت مکه  

 

خدا حافظ شهر پیغمبر 

خدا حافظ مدینه 

خداحافظ شهر غم و غربت 

خدا حافظ فاطمه 

خدا حافظ علی 

و خدا حافظ  ..... 

 

توی اتوبوس از خستگی همه خوابیدیم 

 

فکر کنم حدودای ساعت 2 شب بود که رسیدیم مکه..... 

 

سلام بر مکه 

سلام بر میعادگاه ظهور حق پرستی در دل عالم کفر 

سلام به خاکی که ذره ذره اش با تو سخن میگویند و ناله میکنند از دیوارهایی که همه جایش با انت الوهاب پر شده است 

و اینجا شهری است با مردمانی با چفیه های سرخ 

پس سلام بر شهر مردانی با چفیه های سرخ و دیوارهایی آغشته به نام مبارک و نوشته ی نامبارک وَهاب 

روزها

چند روز پیش رفتیم فیلم دمکراسی تو روز روشن رو دیدیم 

بعد از مدت ها بود که یه فیلم ایرانی دیدم و ازش خوشم اومد 

 

یکی دو روز هستش که حسابی حالم گرفته است 

ایام امتحاناته و هنوز هیچی درس نخوندم 

واقعا داره بهم فشار میاد 

درسای سخت و تنهایی تو خوابگاه و عوامل دیگه باعث میشه هزار تا فکر تو ذهن آدم خطور کنه 

این موبایل ما هم که نبودنش بهتر از بودنشه 

میشه صبح تا شب یه اس ام اس کوچیک هم نمیاد 

هی وسوسه میشم که دوران ترک موبایل رو شروع کنم ولی نمیشه 

 

نمی دونی چه حس عجیبیه که بین دندونات رو یه کم باز بذاری و بعدش زبونت رو بذاری پشت دندونات و یه پک محکم بزنی  

 

ابی هم که داد میزنه: 

آه یکی بود یکی نبود 

یه عاشقی بود که یه روز 

بهت میگفت دوسِت داره 

آخ که دوسِت داره هنوز 

آخ که دوسِت داره هنوز 

 

چند روز رفتیم تدریس خصوصی ریاضی 

درآمدش خوبه و روحیه آدم باز میشه 

 

 

شب که میشه 

به عشق تو 

غزل غزل صدا می شم 

ترانه خون قصه ی تموم عاشقا می شم  

 

 

یه نفر هم اگه این معمای چند پست قبل رو یه نگاه بهش بندازه بد نیست

 

پ.ن: 

والله واسعٌ علیم

 

کافه پیانو

امروز کتاب کافه پیانو فرهاد جعفری رو تموم کردم 

نظر دادن در موردش سخته 

نویسنده میخواد تو کل داستان بهت القا کنه که از همه چی سر در میاره و تاکید خاصی روی این امر داره و اینو با استفاده کردن از دو نوع نوشتن میخواد القا کنه 

یکی استفاده از کلمات قلنبه سلنبه و دهن پرکن و خارجی و .... اونم تو تمام زمینه ها 

یکی هم استفاده از کلمات کوچه بازاری که مختص آقایون هست و بعضی ها مثل نقل و نبات ازش استفاده میکنن 

 

و یه حس دیگه که از بالا به همه چی نگاه میکنه و همه جا میگه که دادم فلان کارو برام بکنن یا...... 

 

در کل وقتی این کتاب رو میخوندم حس خیلی بدی نسبت به نویسنده اش داشتم 

نمیدونم چرا.... 

از طرفی هم تا کتاب تموم نشد نتونستم بیخیال خوندنش بشم،متنش طوری بود که حتما باید تا تهش میخوندم وگرنه احساس اینو داشتم که یه کار نیمه تموم تو زندگیم باقی مونده

معما

سلام 

امشب یکی از دوستان یه معما گفت که کلی روش بحث شد و آخر به نتیجه رسید: 

شاید معما رو شنیده باشین ولی فکر کردن در موردش خالی از لطف نیست 

کی می تونه زودتر جوابشو بگه؟ 

 

8 نفر هستن،یه پلیس و یه دزد و 2 تا پسر و 2 تا دختر و یه پدر و یه مادر 

اینها با یه قایق میخوان برن اونطرف رودخونه 

البته با شرایط زیر: 

راهش چیه؟ 

1-دزد به جز در حضور پلیس با کسی نباشه ولی تنها میتونه باشه

2-بچه ها قایقرانی بلد نیستن 

3-قایق  حداکثر 2 نفر ظرفیت داره و خالی هم نمیتونه حرکت کنه 

4-پدر با دخترا بدون حضور مادر و مادر با پسرا بدون حضور پدر نباید باشن 

 

خرداد

سلام 

 

و سلام بر دوم خرداد  

 

 

و خرمشهر را خدا آزاد کرد به کمک ایرانیان....

ایرانیانی که خون کورش و آرش و پهلوانان در خونشان جریان دارد و مقتدایشان علی و زهرا و حسین هستند