می خواهم بیابم تو را!
در ذره ذره وجود متلاشی شده ام
در جزء جزء واژه هایی
که مرا شامل می شوند...
در آنچه مرا نمایان می کند
در ثانیه های خالص و بی ریای زندگی ام
در تمام روزهایی
که عشقهایم خیس بوده است
در تمام شبهایی
که با تو تقسیم کرده ام
در تمام لحظه های آبی و خاکستری
در تمام اشکها و لبخندها
در خواب
در بیداری
در غربت های پی درپی...
حتی
در چرخش یک رقص
در خلوتی شبانه ...!
حق یارتان
عزیزمن!
عشق را قبله نکردی تا پرواز را یاد بگیری
شادمانه گریستن را
به تمامی دیدن ، شنیدن ، بوسیدن
لمس کردن را
رابطه ای زنده و پویا با اشیا برقرار کردن را
به نیروی لایزال تبدیل شدن را
نه فقط به فردا
به هزاران سال بعد اندیشیدن را
نه فقط به مردم یک محله ، یک شهر ، یک سرزمین
بل به انسان اندیشیدن را
عزیز من !
آخر عاشق نشدی
تا برای بودن ، رفتن ، ساختن ، خواندن
جنگیدن ، خندیدن ، رقصیدن
و خوب و پرشکوه مردن
دلیلی داشته باشی
آخر عاشق نشدی عزیزمن!
چه کنم ؟
چه کنم که نخواستی یا نتوانستی
به سوی چیزی که اعتباری ، شکوهی ، ظرافتی ،
لطفی ، ملاحتی ، عطری و زیبایی یگانه ای دارد ،
پلی از ابریشم هزار رنگ عشق بسازی
وبندبازانه آن پل ابریشمین را بپیمایی
چه کنم ؟
از عشق سخن باید گفت....همیشه از عشق سخن باید گفت....
حق یارتان.
آریانا.