سعدی

هوالحق 

GHm 

 

مرا راحت از زندگی دوش بود
که آن ماه رویم در آغوش بود

چنان مست دیدار و حیران عشق
که دنیا و دینم فراموش بود

نگویم می لعل شیرین گوار
که زهر از کف دست او نوش بود

ندانستم از غایت لطف و حسن
که سیم و سمن یا بر و دوش بود

به دیدار و گفتار جان پرورش
سراپای من دیده و گوش بود

نمی دانم این شب که چون روز شد
کسی باز نداند که باهوش بود

موذن غلط کرد بانگ نماز
مگر همچو من مست و مدهوش بود

بگفتیم و دشمن بدانست و دوست
نماند آن تحمل که سرپوش بود

به خوابش مگر دیده ای سعدیا
زبان درکش امروز کان دوش بود

مبادا که گنجی ببیند فقیر
که نتواند از حرص خاموش ببیند
نظرات 1 + ارسال نظر
مریم سه‌شنبه 17 دی‌ماه سال 1387 ساعت 07:41 ق.ظ http://http://golbarge.persianblog.ir/

خیلی قشنگ بود هر وقت بروز بودین منو خبر کنید ممنون

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد