نصیب

گاهی می آیی و این صفحه ی بی رنگ خیالات گذشته ات را باز میکنی و با هر پلک بر هم زدن یادت می آید که چه حالی داشتی وقتی این ها را نوشتی 

صفحه ای که آن وقت ها که می نوشتی اش ذره ای هم دلت نمی خواست روزی غیر از تو نوشته هایت را در آن بخواند 

ولی زمان اوضاع را چنان تغییر میدهد که باورهای گذشته ات را خاطراتی دور از ذهن می یابی و دوست داری خاطراتت خوانده شود  

دوست داری مورد ستایش باشی

خوانده شود توسط کسی که دوستش داری 

با حسی آمیخته با کمی ترس،ترسی که از بیرون و شاید هم از درون الهام می شود،ترس از چه نمیدانم ولی میترسم 

امسال هم شروع شد و صفحه ی ما نصیبش از خانه تکانی هیچ بود 

سالی که امیدوارم در پایانش که با خودت حساب و کتاب می کنی دخلت از خرجت بیشتر نشود و لبخند بزنی 

بر سر دوراهی ام،نمی دانم چه میشود پایان این راه 

نمیدانم چرا همه ی چیزهایی که شروع می شوند لاجرم باید پایان داشته باشند 

 

پ.ن:دوست عزیزی هست که همیشه به من لطف دارند و من هر چه مینویسم نظرتش رو به شکل تهاجمی بیان می کنه

گاهی اسمش عوض میشود ولی آی پی های یکسان شاید نشانه ی این باشد که این دوست یک نفر است 

دوست عزیز من حسابی تو کارای خودم گیر کردم و موندم ولی بهت پیشنهاد می کنم هیچوقت در مورد کسی قضاوت نکنی،ایشالا خدا شما رو هم هدایت کنه