خاطرات مدینه 4

اون روز نماز صبح رو خواب موندم 

چند صفحه ای قرآن تو حرم پیامبر خوندن هم صفای خودش رو داشت 

توی مسجد النبی یه سری ستون هایی هست که اسم بزرگان خودشون و اهل بیت روشون نوشته شده،تنها جایی که اسمی از ائمه دیدم همونجا بود... 

ظهر که شد نماز جمعه خوندن،با خظبه های عربی،خیلی زیبا و گیرا بود،اونجا بود که فهمیدم خطابه یعنی چی 

با وجود اینکه خیلی نمی فهمیدم چی می گن ولی اولش در مورد بی بند و باری بود و دومی اش هم به اسرائیل بد و بیراه میگفت 

طوری بود که همه اشک تو چشماشون حلقه زده بود و به هیجان اومده بودن 

اگه طرف می گفت همین الان هر کاری بکنین اونا انجام می دادن 

نماز ظهر و عصر رو خوندیم و برگشتیم هتل 

با وحید و هاشم رفتیم بازار 

راننده ی عرب اسمش ابو محمد بود 

درباره ی ازدواجش صحبت کرد 

می گفت اینجا رسم اینطوره که مادرم دختر رو می پسنده و پدرم می ره خواستگاری و تموم میشه،بعدش ما ازدواج می کنیم 

و اون وقت می بینمش... 

بچه ها گفتن شاید ازش خوشت نیاد ولی اون گفت اخلاق مهمه و ظاهرش اصلا مهم نیست 

جوون تر ها ابراز علاقه می کنن 

یه پسر بچه ی بحرینی صحبت می کرد و می گفت از این که از ایران جدا شدیم خوشحال نیستیم 

 

اینجا سخت ترین کار خریده،آدم اصلا نمی دونه چی خوبه و چی بده 

قرار شد استراحت کنیم و شب بریم حرم 

من خسته بودم و گفتم شما برید،من یه ساعت دیگه میام...... 

باز هم نماز صبح رو خواب موندم 

فرداش رفتیم زیارت دوره 

شهدای احد 

زیارت نامه خوندیم،تبلیغات وهابیت و سنی ها هم یه تفسیر جزء سی قرآن به زبان فارسی بهمون دادن 

بعد از احد هم رفتیم مسجد ذو قبلتین و فتح و خندق و سلمان فارسی و حضرت زهرا (س) .. 

مسجد حضرت زهرا (س) رو محصور کردن و نمیشه واردش شد 

توی اتوبوس یه نوحه بود که اولش لبیک می گفت و بعدش هم در مورد امام علی (ع) می خوند 

راننده می گفت اولش لبیک بعد کفر....... ناراحت بود  

ولی بچه ها یه کم علی علی گفتن 

توی اتوبوس نوحه خوندن و سینه زدیم و یا حسین گفتیم و بعدش رفتیم مسجد قبا... 

هر جایی که رفتیم روحانی در مورد پیشینه ی تاریخی اونجا برامون صحبت کرد 

یه سری از بچه ها که محرم شده بون داشتن میرفتن به سمت مکه 

چقدر زیبا بود 

هاشم چایی درست کرد تا بخوریم و بریم نماز ظهر 

ولی اونقدر خسته بودیم که خوابمون برد و چایی ها رو بعد از بیدار شدن هم رویت کردیم. 

واسه نماز عصر رفتیم حرم و یه کم قرآن خوندیم 

بعد هم رفتیم جلسه مناسک 

از اونجا هم همه با هم رفتیم مسجد امام علی(ع) کنار مسجد النبی(ص) 

باز هم درش رو بسته بودن 

این عرب ها و وهابی ها خیلی متعصبن 

فکر کنم برای این که شیعه ها رو اذیت کنن رو اعتقادات خودشون هم پا می ذارن 

نماز مغرب و عشا رو حرم پیغمبر(ص) خوندیم 

با هادی رفتیم بازار و یه مقدار خرید کردیم 

قرار شد حدود دو ساعت بخوابیم و بریم حرم 

ولی باز هم تا صبح خوابیدیم 

فقط امروز و فردت اینجاییم و بعدش خداحافظ مدینه شهر پیغمبر 

فردا باید بریم مسجد شجره برای مُحرم شدن 

نباید بذاریم وقت تلف بشه 

امروز و فردا فقط برای عبادت................ 

تعطیلات تموم شد..

سلام 

امروز بعد از حدود 18 روز که در تعطیلات نوروزی بودیم برگشتم اینجا 

شب توی اتوبوس با یکی از دوستان قدیم بودیم...یادش بخیر 

نمی دونم چی بگم،از یه طرف حس قشنگ با هم بودن و دیدن اعضای خانواده و از یه طرف هم بی حالی و کرختی که تمام وجودم رو فرا گرفته نذاشتن این ایام اون طور که باید خوش بگذره 

فکر و خیال هم مزید بر علت 

زندگی و درس خوندن هم شده کج دار و مریز... 

صبح رسیدم و اومدم دانشگاه،یه صبحانه ی مختصر خوردم و سری به سایت زدم و رفتم توی مسجد چرتی بزنم ولی اونقدر سرد بود که درست خوابم نبرد 

حدود نیم ساعت دیگه کلاس الکترونیک قدرت و بعدش هم توزیع دارم 

الانم دارم خدا خدا می کنم که زودتر این کلاسا تموم بشه تا برم خوابگاه و یکی دو ساعت بخوابم 

خواب نوشین بامداد رحیل،باز دارد پیاده را ز سبیل 

اردیبهشت مراسم عقد یکی از بهترین دوستامه،خدا رو شکر بعد از مدت ها سختی و ناراحتی (گوش شیطون کر) داره مشکلات حل میشه 

باید به فکر یه دست کت و شلوار هم باشیم 

ایشالا شهریور هم مراسم عروسی برگزار می شه و میرن سر خونه و زندگیشون 

عید امسال با این خبر خوب شروع شد و امیدوارم خبرای خیلی خوب دیگه هم بشنویم 

خدا رو صد هزار مرتبه شکر 

 

پ.ن: 

به قول سعدی: 

عمر برف است و آفتاب تموز،اندکی مانده خواجه غره هنوز

در باب تشابهات دوربین و چاقو...

می خواستم عکس بگیرم... 

 

خواستم سوژه، دوربینم باشه... 

 

یادم آمد چاقو دسته ی خود را نمی بُرد

ایمان

در گذرگاه شک  

آنجا که ایمان در معرض آزمایشی سخت قرار می گیرد و می ماند که کدام را انتخاب کند 

آنجا که زیر بار فشار اعتقادات هر لحظه احتمال آن می رود که بیفتی یا اوج بگیری 

آنجا که خشم و عاطفه،قهر و آشتی،سکوت و فریاد،شیطان و خدا و هزاران تضاد دیگر در مقابل هم قرار گرفته اند  

چند صباحی است که گرفتارم 

آیا فریادرسی و دستگیری هست تا مرا به آنجا که اوج گرفتن رسم است، نه زوال و فنا، بکشاند؟ 

آیا امید هست که مقصود همان معبود باشد؟