28 سالگی

سلام

امروز تولدمه...

28 سالگی سلام...


پ.ن: یه سال از سلام قبلی میگذره  اینجا

درس

..

شاید یه چیزی که همیشه دلم براش تنگ بشه همین درس باشه.درسته وقتی که شروع به خوندن میکنم تمام خستگی های دنیا میاد سراغم ولی بازم یکی از معدود چیزاییه که بهم آرامش میده.

امروز الکی با یکی از دوستام که خیلی دوسش دارم دعوا کردم.بعدش حالم گرفته شد.


فکر کنم تا دو ماه دیگه درسم تموم بشه و برگردم.البته کاملا مصمم که واسه دکترا برگردم اینجا ولی فعلا فقط دلم میخواد همه چی تموم شه.


هر روز صبح می رم کلاس زبان.اوایل خیلی جذاب بود ولی الان دیگه خسته کننده شده.

دیروز تو یه مغازه قرمه سبزی دیدم.با مهدی خریدیم و اومدیم اتاق.برنج درست کردیم و با قرمه سبزی خوردیم.هیچوقت فکر نمیکردم با دیدن قرمه سبزی اینقدر خوشحال شم.


هوای اینجا هم که یه روز گرم میشه و چند روز سرد.هنوز با کاپشن می ریم بیرون.


یه مقاله فرستادیم بالاخره،ایشالا چاپ بشه و کمک کنه واسه پیدا کردن یه جای خوب واسه دکترا..


یه کم تو انجام پروژم کوتاهی کردم که این مدت به جاش هر روز باید برم آزمایشکاه و تست های مختلف رو انجام بدم.



این روزهای ما

خیلی وقته این صفحه رو میخوام باز کنم و بنویسم ولی هر دفعه که می خوام این کارو بکنم حسش میره و نمیدونم چی باید بنویسم

بعضی وقتا که بر میگردم و گذشته رو مرور میکنم دچار دوگانگی میشم

از یه طرف نمیدونم اونی که قبلا بودم خوب بود یا اونی که الان هستم

از هیچکدومش ناراضی نیستم.راضی هم نیستم.


خیلی حریم ها برام شکسته و خیلی کارها رو انجام میدم و خیلی کار ها رو نه.میدونم که به کجا میخوام برسم و چطور آدمی بشم ولی محیطی که توش هستم به سختی اجازه تغییر رو بهم میده.

سعی کردم تغییراتی تو محیط ایجاد کنم ولی نشد.نتونستم.

هزار بار سعی میکنم عادات بدمو بذارم کنار.ولی مشکلم اینه که نمیدونم چی بده و چی خوب.

این موضوع هم تکراری شده برام و زمان طولانی صرفش کردم و یه جورایی فرسایشی شده برام.


پروژمو هم به یه جایی رسوندم ولی خسته شدم.نیاز به استراحت دارم.الانم کاری نمی کنم ولی فکرش بیشتر از خودش خستم میکنه

فصل چندم

سلام

و شاید فصلی جدید با نگاهی جدید به چیزایی که همین جاست و میتونه آرامش بهمون بده در راه است

از امروز فصل چندم زندگی آریانا شروع میشه

امروز اولین کار مفید رو انجام دادم تا ببینیم که چه افتد و چه در نظر آید


از خونه تکونی شروع کردم

چیزایی که آرامش رو ازم میگیرن رو کنار میذارم و چیزای جدید که آرامش بخش هستن رو اضافه می کنم


ربنا افرغ علینا صبرا

این روزها

سلام 

تا حالا شده که کلی موضوع باشه که بهت انگیزه بده که تلاشتو روی اون موضوع زیاد کنی؟ 

اون وقت انگار تمام عالم دست به دست هم میدن تا بهت نیرو بدن که بری دنبال کارهات 

ولی گاهی پیش میاد که یه کمبودی تو وجودت حس میکنی که همه ی اون انرژی رو ازت می گیره 

و حالت بدترش اینه که جایی باشی و تو شرایطی که باید جوری رفتار کنی که نشون بدی خوشبختی داره مثل مور و ملخ از سر و کولت بالا میره 

 

اون وقته که هر چی بدبختی مال دیگرونه صبح تا شب میاد تو ذهنت و یه بغض تو گلوت گیر می کنه که چرا هیچ قدرتی نداری که بتونی لا اقل یه کم از دردای چند نفر رو کم کنی 

 

اون وقته که یادت میاد که هیچی نمی تونه کمکت کنه و به قول شاعر "دیگر شراب هم جز تا کنار بستر خوابم نمی برد" 

 

وقتی هر شب تو خوابگاه میون جمع تنهایی و دلت هیچی نمی خواد و هر کسی یه جور ازت می خواد که باهاش باشی و به حرفاش گوش بدی..... 

این موبایل هم که یه لحظه آرومت نمیذاره 

بعضی وقت ها هم که دلم می خواد بشینم حرف هام رو به یکی بزنم و منتظرم تا شب بشه و زنگ بزنه و اون وقت زبونم نمی چرخه که یه کلمه هم گلایه کنم و مجبورم خودم رو تو اوج خوشبختی نشون بدم 

 

امروز هم که بعد از این که یه سال یه بنده خدایی رو تو ذهن داشتم که شاید بتونم زندگیم رو باهاش سر و سامون بدم شاد و خندون با یکی دیگه دیدمش بازم به خودم لعنت فرستادم که چرا اینقدر دست دست کردم که اون هم رفت 

این روزها هم همش یاد کسی هستم که بی وفایی کرد و رفت 

فکر می کنم که آیا الان اون یه ذره هم میشینه کلاهش رو قاضی کنه ببینه چی کار کرده 

 

خدا هم که هر چی بیشتر فکر می کنم کمتر مطمئن می شم که هست 

وقتی خودم رو با چند سال قبل مقایسه می کنم و می بینم که تقریبا تونستم چیزی بشم که اون موقع آرزوم بود که بهش برسم از خودم بدم میاد که چه آرزوهای احمقانه ای داشتم..

اون دوران خوبی رو که زندگیم افتاده بود تو یه مسیری که آرامش داشتم و قدرش رو ندونستم  

فکر می کردم تهران اومدن و اینجا درس خوندن می تونه یه تحول بزرگ تو زندگیم باشه ولی الان که با خودم می شینم و سبک سنگین می کنم دلم فقط یه چیز می خواد 

که برم تو شهر خودمون و اونجا یه خونه ی کوچیک داشته باشم 

7-8 تا بچه هم از سر و کولم بالا برن و منم تو ایوون بشینم کنار سماور و واسه ؟ حافظ بخونم و براش معنی کنم 

یه عبای سنگین شکلاتی هم مثل عبای پدر بزرگم رو دوشم بندازم و بشینم تمام شعر هایی رو که دوست دارم با خط نستعلیق بنویسم 

عصر هم که میشه در خونه رو باز بذارم تا دوستان و اقوام دست خانم بچه ها رو بگیرن و بدون این که در بزنن یه یا الله بگن و چند تا پله کوچیک جلو در رو بالا بیان تا برسن تو حیاط و بیان تو ایوون کنارمون بشینن و با هم صحبت کنیم 

بعدش برم از تو باغچه چند تا خیار و گوجه بچینم و توی حوض بشورم و بیارم سر سفره ای که تو ایوون انداختیم با پنیر و نون تازه و گردو دور هم بخوریم و بعدش تکیه بدیم به متکا های سنگین بیضی شکلی که کناره هاش رو گلدوزی کردن و به خاطر تکیه دادن وسطشون گود افتادن 

موبایل و تلویزیون و اینترنت هم رو شرعا حرام اعلام کنم و فقط یه ضبط کوچیک داشته باشیم که آهنگایی رو که خودمون و بچه ها دوست داریم پخش کنه 

بعدش بچه ها رو بنشونم دور خودم و بهشون بگم دونه دونه اتفاقاتی رو که امروز واستون پیش اومده رو بهم بگین 

بعد هم شعر های حافظ و شاهنامه رو که قرار بوده حفظ کنن بخونن و به هر کدومشون یه مقدار پول به عنوان جایزه بدم که برن واسه خودشون هر چی دوست داشتن بخرن 

 

ولی وقتی به این چیزا فکر میکنم یهو به ذهنم میاد که چند سال دیگه صبح علی الطلوع با صدای زنگ موبایل که واسه 6 صبح گذاشتم از خواب می پرم و تند تند از تو یخچال یه چیزی می خورم که ضعف نکنم،اون وقت خانم خونه هم لباس هاش رو پوشیده و داره آماده میشه که بچه رو ببره مدرسه و از اون ور بره سر کار 

دارم خدا خدا میکنم که تو ترافیک نیفتم و به موقع سر کار برسم 

سر کار هم اونقدر سر و صدا میکنم که شب وقتی میام خونه یه راست میشینم جلوی تلویزیون پای فوتبال خوابم میبره 

شام هم که مثل همیشه نخوردم و یهو بیدار میشم و میبینم که تلویزیون داره راز بقا نشون میده و خانم هم بعد از این که ناهار فردا رو درست کرده یه گوشه خوابش برده 

خونه هم که طبقه ی چهارم یه آپارتمان شلوغه که دلمون خوشه که بالاشهره و کلی کلاس داره 

 

چه خواهد شد نمیدانم..............

هی فلانی

سلام 

 

این روزها چه روزایی بود 

تلخ و شیرین همچنان در گذر است 

روزهایمان در خوابگاه در معیت دوستان و فیس بوک و لپ تاپ میگذرد 

عصرها هم مشغول کلاس زبانیم 

ماه رمضون هم با همه قشنگی هاش و سختی هاش همچنان در گذر است 

ما هم همچنان دنبال کار میگردیم،کژ دار و مریز 

 

چند روزی هست که سرما خوردم و آمپول و قرص و دوا و...... 

 

امروز وقتی داشتم می رفتم کلاس زبان تو پیاده رو یه آقایی رو دیدم که رو زمین افتاده،اولش فکر کردم گداست و خوابه ولی جلوتر که رفتم دیدم نه،اونجا رو زمین افتاده 

مردم هم بی تفاوت از کنارش رد می شدن و هیچ توجهی بهش نمی کردن 

من هم چند قدم ازش دور شدم ولی نتونستم بی خیال بشم 

برگشتم بالای سرش،دیدم که نفس میکشه ولی صداش که کردم دیدم حرف نمی زنه 

زنگ زدم به اورژانس و اونا گفتن که به پهلو بخوابونش تا برسیم 

منم همین کار رو کردم 

یه جوون دیگه هم اومد اونجا و یه کم وایساد و رفت 

چند نفری هم نگاهی انداختن و پرسیدن که مرده؟ 

خیلی شاکی بودم،ما که این همه ادعای همنوع دوستی و ...... مون گوش فلک رو پر کرده چرا اینطور نسبت به یه انسان بی تفاوتیم 

 

چند دقیقه بعد اورژانس هم رسید و اون آقا رو بردن،ایشالا که حالش خوب باشه...... 

 

به قول اخوان هی فلانی زندگی شاید همین باشد ..... 

نمی دونم 

اگه خدا بخواد بعد از 2 ماه فردا میرم خونه 

خیلی دلم واسه خونه و شهرمون تنگ شده،برم ببینم مردم اونجا هم همینقدر بی تفاوت و بی احساس شدن؟ 

 

پ.ن:دیشب شب قدر بود و ما قدری نداشتیم. 

مذهب

مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد و من سال ها مذهبی بودم بدون آنکه خدایی داشته باشم..................سهراب سپهری

کار

سلام 

بعد از جام جهانی چند وقتی بود که وقت نکرده بودم بیام سراغ نت 

شب فینال جام جهانی برق خوابگاه قطع شد 

عجب شبی بود 

رفتیم بیرون دیدیم که کابل 20 کیلوولتی که برق رو به پست دانشگاه می رسونه دو تا از فازهاش قطع شدن 

اداره برق هم اومد و لی بالابرشون فکر کنم دیر اومد 

خلاصه رفتیم خوابگاه تا ببینیم چی میشه که یکی از بچه ها کارت تی وی داشت که وصل کرد به لپ تاپش و بازی رو بالاخره دیدیم 

چند روزی دنبال کار گشتیم و یه شرکت که مصاحبه داده بودم دیشب زنگ زدن و گفتن که صبح بیا و مدارکتو بیار 

ولی امروز صبح که رفتم سر حقوقش به توافق نرسیدیم 

من حساب کردم که هر روز 3000 تومن خرج رفت و آمدم میشه و 3 ساعت تو راهم 

ساعت کاریش هم از 8 صبح تا 6 بعد از ظهر بود 

اون وقت ماهی 350 تومن حقوق می دادن 

حتی پنج شنبه هم تعطیل نبود 

قبول نکردم و اون آقا قرار شد با هیئت مدیرشون صحبت کنه و من فردا دوباره برم ببینم چی شد 

 

به قول دوستی 

هزار دشمنم ار می کنند قصد هلاک     گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک

روز ی از روز های خدا

سلام

آرژانتین تحقیر شد


امروز صبح باید واسه سمینار یکی از درسا می رفتم دانشگاه ولی صبح خواب موندم و دیر رسیدم

البته روز ارائه ی خودم نبود ولی استادش به نیومدن خیلی حساسه

ظهر هم رفتم دنبال کارای خوابگاه واسه تابستون و این چند روز که می خوان تعطیل کنن

البته به دلیل سمپاشی اتاق ها و نه روزهای آینده ی تیر ماه


عصر هم با یکی از دوستان رفتیم شب شعر که به دلیل ثبت نام نکردن از ورودمون جلوگیری گردید

برنامه ی کلاس های فرهنگسرا رو هم گرفتم تا واسه کلاس طراحی یه موسیقی ثبت نام کنم

آخه تابستون باید سمینارم رو انجام بدم و کلی وقت اضافه دارم

کلاس زبان هم که کماکان برپاست


سر بازی هم یکی از دوستانم رو دیدم که ریاضی دو افتاده بود و خیلی ناراحت بود،تو این مواقع نمیدونم چطور طرف مقابل رو دلداری بدم


امروز موقع نماز،سر سجاده حالی داشتم که هی این شعر رو زمزمه می کردم:

دوش رفتم به در میکده خواب آلوده     خرقه تر دامن و سجاده شراب آلوده

روزانه

هوالحق 

سلام 

 

مثل هر سال خدا کمک کرد و تاسوعا و عاشورا رو خونه بودم،آب و هوایی عوض شد و کلی از دوستای قدیم رو دیدیم 

دیروز صبح هم رسیدیم تهران و عزیمت به سمت خوابگاه 

این چند روز تهران حسابی شلوغ بوده و وضعیت خوبی حاکم نیست 

امروز صبح رفتیم سر کلاس انرژی های نو،چند نفر از بچه ها سمینارشون رو ارائه دادن 

من هم یکشنبه باید این کارو بکنم.. 

می خواستم موضوع سمینار رو تغییر بدم که استاد قبول نکرد و مجبورم رو همین زمینه ی نیروگاه های بادی کار کنم 

عصر رفتم هفت حوض کلاس،بعدش هم یه سر به کتاب فروشی زدم و مثل همیشه غرق در کتاب ها شدم 

بالاخره بعد از مدت ها مائده های زمینی آندره ژید و کلیدر محمود دولت آبادی رو خریدم 

فقط منتظر وقتم که شروع به خوندنشون کنم 

امشب شام ماهی بود،بعد از شام یک حدود 2 ساعت خوابیدیم،بعدش هم میوه و آجیل خوردیم 

یه کم رو سمینار کار کردم و در تلاش برای آپدیت آنتی ویروس 

تو اتاق بچه ها گرمشونه و من سردمه 

همیشه اونا درو باز میکنن تا به قول خودشون هوا عوض بشه و من هم درو می بندم تا گرم بشه 

این شده کار هر روز ما... 

فردا هم هشت صبح کلاس و درس و .... 

 

پ.ن: 

دوران جهان بی می و ساقی هیچ است     بی زمزمه ی ساز عراقی هیچ است