این روزها

سلام 

تا حالا شده که کلی موضوع باشه که بهت انگیزه بده که تلاشتو روی اون موضوع زیاد کنی؟ 

اون وقت انگار تمام عالم دست به دست هم میدن تا بهت نیرو بدن که بری دنبال کارهات 

ولی گاهی پیش میاد که یه کمبودی تو وجودت حس میکنی که همه ی اون انرژی رو ازت می گیره 

و حالت بدترش اینه که جایی باشی و تو شرایطی که باید جوری رفتار کنی که نشون بدی خوشبختی داره مثل مور و ملخ از سر و کولت بالا میره 

 

اون وقته که هر چی بدبختی مال دیگرونه صبح تا شب میاد تو ذهنت و یه بغض تو گلوت گیر می کنه که چرا هیچ قدرتی نداری که بتونی لا اقل یه کم از دردای چند نفر رو کم کنی 

 

اون وقته که یادت میاد که هیچی نمی تونه کمکت کنه و به قول شاعر "دیگر شراب هم جز تا کنار بستر خوابم نمی برد" 

 

وقتی هر شب تو خوابگاه میون جمع تنهایی و دلت هیچی نمی خواد و هر کسی یه جور ازت می خواد که باهاش باشی و به حرفاش گوش بدی..... 

این موبایل هم که یه لحظه آرومت نمیذاره 

بعضی وقت ها هم که دلم می خواد بشینم حرف هام رو به یکی بزنم و منتظرم تا شب بشه و زنگ بزنه و اون وقت زبونم نمی چرخه که یه کلمه هم گلایه کنم و مجبورم خودم رو تو اوج خوشبختی نشون بدم 

 

امروز هم که بعد از این که یه سال یه بنده خدایی رو تو ذهن داشتم که شاید بتونم زندگیم رو باهاش سر و سامون بدم شاد و خندون با یکی دیگه دیدمش بازم به خودم لعنت فرستادم که چرا اینقدر دست دست کردم که اون هم رفت 

این روزها هم همش یاد کسی هستم که بی وفایی کرد و رفت 

فکر می کنم که آیا الان اون یه ذره هم میشینه کلاهش رو قاضی کنه ببینه چی کار کرده 

 

خدا هم که هر چی بیشتر فکر می کنم کمتر مطمئن می شم که هست 

وقتی خودم رو با چند سال قبل مقایسه می کنم و می بینم که تقریبا تونستم چیزی بشم که اون موقع آرزوم بود که بهش برسم از خودم بدم میاد که چه آرزوهای احمقانه ای داشتم..

اون دوران خوبی رو که زندگیم افتاده بود تو یه مسیری که آرامش داشتم و قدرش رو ندونستم  

فکر می کردم تهران اومدن و اینجا درس خوندن می تونه یه تحول بزرگ تو زندگیم باشه ولی الان که با خودم می شینم و سبک سنگین می کنم دلم فقط یه چیز می خواد 

که برم تو شهر خودمون و اونجا یه خونه ی کوچیک داشته باشم 

7-8 تا بچه هم از سر و کولم بالا برن و منم تو ایوون بشینم کنار سماور و واسه ؟ حافظ بخونم و براش معنی کنم 

یه عبای سنگین شکلاتی هم مثل عبای پدر بزرگم رو دوشم بندازم و بشینم تمام شعر هایی رو که دوست دارم با خط نستعلیق بنویسم 

عصر هم که میشه در خونه رو باز بذارم تا دوستان و اقوام دست خانم بچه ها رو بگیرن و بدون این که در بزنن یه یا الله بگن و چند تا پله کوچیک جلو در رو بالا بیان تا برسن تو حیاط و بیان تو ایوون کنارمون بشینن و با هم صحبت کنیم 

بعدش برم از تو باغچه چند تا خیار و گوجه بچینم و توی حوض بشورم و بیارم سر سفره ای که تو ایوون انداختیم با پنیر و نون تازه و گردو دور هم بخوریم و بعدش تکیه بدیم به متکا های سنگین بیضی شکلی که کناره هاش رو گلدوزی کردن و به خاطر تکیه دادن وسطشون گود افتادن 

موبایل و تلویزیون و اینترنت هم رو شرعا حرام اعلام کنم و فقط یه ضبط کوچیک داشته باشیم که آهنگایی رو که خودمون و بچه ها دوست داریم پخش کنه 

بعدش بچه ها رو بنشونم دور خودم و بهشون بگم دونه دونه اتفاقاتی رو که امروز واستون پیش اومده رو بهم بگین 

بعد هم شعر های حافظ و شاهنامه رو که قرار بوده حفظ کنن بخونن و به هر کدومشون یه مقدار پول به عنوان جایزه بدم که برن واسه خودشون هر چی دوست داشتن بخرن 

 

ولی وقتی به این چیزا فکر میکنم یهو به ذهنم میاد که چند سال دیگه صبح علی الطلوع با صدای زنگ موبایل که واسه 6 صبح گذاشتم از خواب می پرم و تند تند از تو یخچال یه چیزی می خورم که ضعف نکنم،اون وقت خانم خونه هم لباس هاش رو پوشیده و داره آماده میشه که بچه رو ببره مدرسه و از اون ور بره سر کار 

دارم خدا خدا میکنم که تو ترافیک نیفتم و به موقع سر کار برسم 

سر کار هم اونقدر سر و صدا میکنم که شب وقتی میام خونه یه راست میشینم جلوی تلویزیون پای فوتبال خوابم میبره 

شام هم که مثل همیشه نخوردم و یهو بیدار میشم و میبینم که تلویزیون داره راز بقا نشون میده و خانم هم بعد از این که ناهار فردا رو درست کرده یه گوشه خوابش برده 

خونه هم که طبقه ی چهارم یه آپارتمان شلوغه که دلمون خوشه که بالاشهره و کلی کلاس داره 

 

چه خواهد شد نمیدانم..............