بوی ماه مهر....

باز هم اول مهر نزدیک شده و بوی کتاب های نو و دفتر 40 برگ و ..... همه ی هوا رو پر کرده 

البته این روزها مشغولیت ها اونقدر زیاد شده که این بوی خاطره انگیز با بوی انواع گرفتاری ها قاطی شده و آدم رو یاد ضرب المثل چوب داخلش نگردون می ندازه 

خلاصه.... 

دیروز اثاث کشی کردیم به خوابگاه جدید 

اتاقمون اول 5 نفره بود ولی به خاطر این که دلمون برای بچه ها تنگ میشه رفتیم یه اتاق 8 نفره گرفتیم تا حداقل بتونیم توش فوتبال بازی کنیم 

این قضیه ی خوابگاه و نقل مکان و دردسراش هم یه حکایت شده واسه ما که تا چشممون رو 

 رو هم میذاریم چند تا چمدون پر خرت و پرت و آت و آشغال جمع میشه دور و برمون و دلمون هم نمیاد از خیر هیچکدومشون بگذریم 

فقط موقع حمل و نقل شروع می کنیم به صرف اسم فاعل فعل حمل و..... بگذریم  

 

جاتون خالی آخر هفته ی پیش رفتیم شمال،چه جایی بود،هوایی بود و...... 

خوش گذشت 

 

خوابگاهمون تو خیابون بیستون هستش ولی دیشب هر چی گوش دادیم صدای تیشه نشنیدیم  

امید داریم به امشب و شاید فردا شب..... 

 

جمعه جشن عروسیه بهترین دوستمه 

قراره برم لباس بگیرم ولی نه حس داریم و نه پول...... 

--------------------------------------------------------------- 

مهراوه منو دعوت کرده به بازی آشپزی به عنوان نماینده ی بچه های خوابگاهی 

 

تشریف بیارین  خوابگاه یه چیزی دور هم می خوریم دیگه 

قول می دم بهتون بد نگذره 

هی فلانی

سلام 

 

این روزها چه روزایی بود 

تلخ و شیرین همچنان در گذر است 

روزهایمان در خوابگاه در معیت دوستان و فیس بوک و لپ تاپ میگذرد 

عصرها هم مشغول کلاس زبانیم 

ماه رمضون هم با همه قشنگی هاش و سختی هاش همچنان در گذر است 

ما هم همچنان دنبال کار میگردیم،کژ دار و مریز 

 

چند روزی هست که سرما خوردم و آمپول و قرص و دوا و...... 

 

امروز وقتی داشتم می رفتم کلاس زبان تو پیاده رو یه آقایی رو دیدم که رو زمین افتاده،اولش فکر کردم گداست و خوابه ولی جلوتر که رفتم دیدم نه،اونجا رو زمین افتاده 

مردم هم بی تفاوت از کنارش رد می شدن و هیچ توجهی بهش نمی کردن 

من هم چند قدم ازش دور شدم ولی نتونستم بی خیال بشم 

برگشتم بالای سرش،دیدم که نفس میکشه ولی صداش که کردم دیدم حرف نمی زنه 

زنگ زدم به اورژانس و اونا گفتن که به پهلو بخوابونش تا برسیم 

منم همین کار رو کردم 

یه جوون دیگه هم اومد اونجا و یه کم وایساد و رفت 

چند نفری هم نگاهی انداختن و پرسیدن که مرده؟ 

خیلی شاکی بودم،ما که این همه ادعای همنوع دوستی و ...... مون گوش فلک رو پر کرده چرا اینطور نسبت به یه انسان بی تفاوتیم 

 

چند دقیقه بعد اورژانس هم رسید و اون آقا رو بردن،ایشالا که حالش خوب باشه...... 

 

به قول اخوان هی فلانی زندگی شاید همین باشد ..... 

نمی دونم 

اگه خدا بخواد بعد از 2 ماه فردا میرم خونه 

خیلی دلم واسه خونه و شهرمون تنگ شده،برم ببینم مردم اونجا هم همینقدر بی تفاوت و بی احساس شدن؟ 

 

پ.ن:دیشب شب قدر بود و ما قدری نداشتیم.