عنوان

سلام 

 

چند روزی رو رفته بودیم خونه تا حال و هوایی عوض کنیم 

البته خوش گذشت ولی هم سرما خورد و هم اینکه یکی از اقوام به رحمت خدا رفتن که ناراحت کننده بود 

گذاشتنش توی قبر و روش خاک ریختن 

به همین راحتی تموم شد 

شاید هم شروع شد 

 

چند تا از دوستان قدیم رو هم دیدیم  

جناب حافظ فرمودند: 

 

قلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید باز 

ورای حد تقریر است شرح آرزومندی 

 

و هر چه تلاش کردیم بر سر تقریر زورمان به حضرت حافظ نرسید و باز رفتیم یه کم با مولانا خلوت کنیم

 

پ.ن: 

 

صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت  

ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت  

گل بخندید که از راست نرنجیم ولی 

هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت 

.. 

بیدار

....... 

به قول دوستی: 

 

 

 

شب تا به صبح بیدار 

سیگار پشت سیگار

روزی از روزهای خدا

.. 

سلام 

بعد چند روز بارندگی از دیروز هوا آفتابی شده و سرد،چند روزی در حال انجام پروژه ها هستم 

تقریبا هر شب حدود ساعت سه می خوابم 

امروز روز ارائه ی پروژه بود،صبح که اومدیم دانشگاه استاد فرمودند که چهارشنبه ارائه بدین 

اگه ارائه داده بودم امروز رفته بودم خونه،ولی نشد 

اولین کلاس ترم رو هم امروز رفتیم،تئوری جامع ماشین.... 

الان هم در حال دانلود کتابش هستیم 

 

یه اتفاق خوب هم امروز افتاد که اون رو به فال نیک می گیریم و تاریخش رو اینجا ثبت می کنیم تا شاید آینده خوندنش خالی از لطف نباشه 

هوا هم که بس ناجوانمردانه سرد است.... 

 

ساعت 5/5 هم کلاس داریم..... 

 

بعد از کلاس با حامد رفتیم تو این خیابونا یه گشتی زدیم و ذرتی خوردیم و..... 

باز هم از امشب باید دنبال کامل کردن پروژه باشیم 

 

وای که چقدر خوابم میاد......

فرانسه

 .. 

چقدر باید بگذرد تا آدمی بوی تن کسی را که دوست داشته از یاد ببرد؟ و چقدر باید بگذرد تا بتوان دیگر او را دوست نداشت؟ 

 

پ.ن: 

چند جمله از کتاب فرانسوی JEL'AIMAIS نوشته ی آنا گاوالدا

و ان یکاد

و ان یکاد.. 

 

دارم کم کَمَک عادت می کنم که بعضی شب ها برم میدون هفت حوض پیاده روی کنم 

قبل ترا خیلی از این شهر خسته،نا امید بودم ولی الان این جا داره برام دوست داشتنی می شه 

برم یه جای شلوغ و پر سر و صدا،چند تا از این بچه ها تو پیاده رو راه می رن و آهنگ می زنن به امید قدری پول و شادی می بخشند به شادی مردمانی که در این دیار احساس شادی می کنند 

برم یه جای شلوغ و تو این شلوغی تنهای تنها باشم،تنهایی که تا حالا حسش رو نچشیده بودم 

بری و چند ساعت قدم بزنی و توی این شوق و شور مردم گم بشی و نفهمی که زمان داره می گذره، 

و کاش نمی گذشت 

دیشب اونجا بودم 

تنهایِ تنها 

کلی واسه خودم قدم زدم و فکر کردم 

یه کتاب فروشی اون جا هست که شده محل رویا های من 

کتاب هایی که همیشه آرزوی خوندنشون رو داشتم و به بعضی هاشون رسیده بودم و بعضی هاشون رو فقط نام در خاطرم بود اونجا پیدا کردم 

کتابایی که خاطرات دوره کودکیم هستن 

اون وقتی که تازه کلاس اول تموم شده بود و من شوق داشتم که هر چی خوندنیه رو بخونم 

با صمد بهرنگی شروع شد،یادمه کتابای صادق هدایت و صادق چوبک که توی کتابخونه ی خونمون بود رو می خوندم و هیچی نمی فهمیدم 

مسخ رو خونده بودم... 

یادم نیست که چه برداشتی ازش داشتم و مطمئن هستم که برداشت درستی نبوده ولی لا اقل اون روز ها از هر چیزی یه برداشتی داشتم 

یادمه با یکی از دوستان به نام احسان کتابای صمد بهرنگی رو تو دبستان رد و بدل می کریم که مدیرمون فهمید 

چه دورانی بود... واسه خوندن کتاب اولدوز و عروسک سخنگو و کلاغ ها و یاشار و طاووس و .... هم محاکمه می شدیم  

و سروش کودکان بود که یه ماه منتظر می موندم تا چاپ بشه و تلفن می زدم به 3232 به گلستان مطهری که آقا این سروش کودکان رسیده یا نه؟ 

و یکی دو شبه می خوندمش و باز یه ماه انتظار پر از هیجان 

گیل گمش و حکایت های ایرانی و معما و .....

کتابای 100 تومنی.. 

ژول ورن،جک لندن،چارلز دیکنز،مارک تواین.... 

دور دنیا در هشتاد روز،بن هور،ناخدای پانزده ساله،سپید دندان،شاهزاده و گدا و .... 

کاپیتان نمو،هاتراس،کوزت،تناردیه،بن هور و .... 

و سخت ترینش که هیچ وقت تا آخر نخوندمش بینوایان ویکتور هوگو بود،دو جلد کتاب سفید که مامانم همیشه جدا از بقیه ی کتابا نگهشون می داشت،و من همیشه شوق خوندنشون رو 

و به اقتضای کودکی و چاپ قدیمی کتاب و طولانی بودنش داستانی رو که تو ذهنم می ساختم پایانی نداشت و منم ..... 

کتابی که کنار رساله ی امام خمینی بود،رساله جلد قهوه ای بود و اون روزا شاید می دونستم که نباید بخونمش و وقتی دبستان تموم شد اون رو خوندم و به نظرم چه حرفای بدی اون تو نوشته بود  

و این شد که چند سالی دیگه کتاب نخوندم،یا لا اقل یادم نیست که کتابی خونده باشم به جز چند تایی صادق هدایت که هیچ وقت نفهمیدم که چی می خواد بگه 

و دوره ی دبیرستان عشق من شده بود آندره ژید و تو شهر کوچیک ما پیدا نمی شد 

تنها کتاب فروشی شهر نداشت و تنها کتابخونه ی شهر هم نداشت 

و هر چه از کودکی و نوجوانی به خاطر دارم نداشت است و نبود و نبود 

و کتابخونه ی کوچیکی که توی خونه داشتیم و بیشترش کتاب درسی و مذهبی بود و یادمه که حلیه المتقین خونده بودم و هر روز از ترس به جهنم رفتن می لرزیدم 

و یه تعداد کتاب های توی بورس دهه ی 50 که نمی فهمیدمشون 

به جز هدایت و چوبک و شریعتی و مطهری و بازرگان یکیش که تو ذهنمه کتاب جنگ شکر در کوبا بود که هیچ وقت نفهمیدم چرا بابام و  کلاً جوونای اون دهه از این چیزا می خوندن 

بابا طاهر بود و دیوان حافظ با عکسایی مینیاتوری و پر از عشق و شراب 

شاهنامه می خوندم و لذت می بردم و یادم نیست لذتی بالاتر از حماسه های رستم و گودرز و تهمتن و گُرد آفرید و .....  

 و چند تا کتاب که از کتابخونه ی عمومی گرفته بودم،جمعه در محاصره ی کارآگاهان و مملکت ناراضی ها

داشتم می گفتم ....

کتابایی رو که همیشه آرزوشون رو داشتم اینجا دیدم و چند تاییشون رو خریدم 

الان دارم کلیدر دولت آبادی رو می خونم،قصه ی مارال و کلیدر و کردای خراسان..... 

 

پ.ن: 

امروز وقتی می خواستم برم دانشگاه جلوی در دانشگاه یه خانوم رو دیدم که خیلی آشنا بود،یه لحظه هر دومون تمام خاطرات گذشته رو در جستجوی یافتن این قیافه های آشنا مرور کردیم 

یه دفعه گفت آقای... و منم گفتم که خانومه..... 

خواهر یکی از دوستام بود 

فکر کنم یکی دو سال از ما بزرگتر بود،اون وقتا من زیاد با این دوستم بودم،اون موقع منو دده بود 

منم از تشابه چهره با برادرش شناختمش 

برادر بزرگش قبلا دانشگاه ما درس می خوند،فوق هم همینجا قبول شد 

ولی اینطور که می گفت انصراف داده و رفته سر کار 

خواهرش اومده بود توی دانشگاه تا براش آستین بالا بزنه و.... جینگ و ... ساز ...از بالای....شیراز میاد... 

از من کمک خواست که گفتمش کل اگر طبیب بودم و .... 

می خواست توی دانشگاه گزینه ی خوبی پیدا کنه،به یکی از خانومای کارمند دانشگاه معرفیش کردم و با هم صحبت کردن و موفقیت آمیز نبود 

وقت نماز هم رفت مسجد و من هم 

و خداحافظی کردیم