نوروز

سلام 

هر سال این روز ها که می شد بوی عید و نوروز و تحویل سال و .... همه جا رو پر کرده بود و ما لذت می بردیم از استشمام این همه خوشبویی..  

رجوع کنید به فروردین پارسال

ولی امسال رو نمی دونم چرا اینطوریه 

خیلی خسته ام 

خیلی افکار مشوش و بد تو ذهنمه که با این که می دونم درست نیست ولی همش توی فکر این هستم که کارای بد بکنم،انتقام بگیرم،حرفایی بزنم که دیگران و نزذیکانم رو ناراحت کنم و..... 

تحت تاثیر همین ها هم تصمیم های خوبی که دارم رو نمی تونم انجام بدم..... 

بگذریم... 

چند روزی هست که اومدم خونه.. 

خونه تکونی عید و باز شدن شکوفه ها و دیدن خونواده و ..... 

ولی هیچکدوم از خستگی هایی که توی تنم کهنه شده کم نمی کنه.... 

یعنی اینقدر بی احساس شدم؟ 

حال و حوصله دوستان رو هم ندارم 

 

می خواستم اتفاقات امسالی رو که گذشت مرور کنم: 

سال گاو بود... 

و بنده هم متقابلاً متولد سال گاو و ماه گاو... 

دوستانی آرزو کرده بودن که سال پر شیری باشه.... 

اولین اتفاق مربوط شد به سر کار رفتنم که البته یک ماهی بیشتر طول نکشید و به علت مشکلاتی بی خیالش شدم 

اتفاق بعدی هم انتخابات بود که هنوز باور ندارم که این همه اتفاق بد توی کشورم افتاده باشه و مردم کشورم اینطور باهاشون برخورد بشه 

چیزی که تو ذهنم بود کاملاً عوض شد 

و پیامد های بعدش که واقعا فکر بهشون ناراحت کننده است. 

بعدش خدا قسمت کرد و رفتیم مکه و مدینه 

خاطرات خیلی خوبی تو ذنم مونده از اونجا و هنوز هم فکر می کنم بهترین جای دنیا کنار کعبه است 

بعد دانشگاه قبول شدیم و بار و بندیل رو بستیم و راهی تهران شدیم 

اوایل داشتم از شلوغی و ..... تهران دیوونه می شدم 

خیلی بهم سخت گذشت تا عادت کردم به اون محیط ولی الان دیگه اون حس رو ندارم و خدا رو شکر تونستم باهاش کنار بیام.... 

اتفاق بعدی اشک آوری بود که 13 آبانماه تنفس نمودیم و تا مدت ها سینه ام بوی اشک آور می داد و طلب سیگار می کرد...... 

بعدی کلاس خطی بود که به عنوان نقطه عطفی در زندگی ام بهش نگاه می کنم و الان اوقات ناراحتی ام رو با نوشتن چند خط شعر و کلام خدا تبدیل به دوران خوشی می کنم 

ترم اول هم تموم شد.... 

دوربین خریدم،کویر رفتیم،دو نفر از اقوام به رحمت خدا رفتن،ترم جدید شروع شد،جند نفر از دوستان ازدواج کردن،چند نفر سر کار رفتن و.......  

کتابی خوندم که پایه ی تمام اعتقاداتم رو از بین برد و شاید الان نیاز به اون ها رو شدیداً احساس می کنم، 

خیلی چیزایی که برام مقدس بودن و مهم و هیچ شکش توی درستی شون رو نداشتم دیگه الان اونطوری نیستن...... 

دنبال رسیدن به اعتقادات درست و محکم کردنشون هستم ولی فکر می کنم که این راه پایانی ندارد یا لااقل من توانایی رسیدن به پایانش رو ندارم.... 

 

و نرم نرمک می رسد اینک بهار...... 

و امسال اولین سالیه که بوی بها رو استشمام نمی کنم.... 

  

از صمیم قلب سال خوبی رو براتون آرزو می کنم... 

ازتون خواهش می کنم موقع تحویل سال ما رو هم فراموش نکنین....

سبز باشید و بهاری....  

 

به امید سالی که هیچ جای دنیا جنگی نباشه
کسی گرسنه نمونه
کسی در زندان نباشه
کسی دچار اعتیاد نباشه
هیچ کس شرمنده نباشه
و همه لبخند بر لب داشته باشن
و چه نوروز زیبایی است

 

در ادامه مطلب عکسی از خانه پدربزرگم رو میذارم که همین چند روز قبل گرفتم.... 

ادامه مطلب ...

کویر

سلام 

صبح پنج شنبه به سمت کویر مرنجاب کاشان حرکت کردیم.. 

حسن و حامد هم بودن 

عصر بود که به کویر رسیده بودیم 

توی یه کاروانسرا اونجا اقامت داشتیم که گروه های دیگه ای هم از جاهای مختلف اومده بودن.. 

خونه های بومی های اون محل رو هم از نزدیک دیدیم 

توی اون کویر خشک حتی مرغابی هم داشتن 

استخر درست کرده بودن و اونجا کشاورزی و دامداری می کردن 

دریاچه نمک هم واقعا دیدنی بود 

کلاً خوش گذشت 

روزا گرم بود و شب سرد،سرما به مقداری بود که خوابمون نمی برد 

دوستای خوبی هم پیدا کردم 

جالبترین قسمتش هم دریاچه نمک و راه رفتن توی شن های کویر بود که خیلی خوش گذشت 

 

تعداد زیادی هم عکس گرفتیم 

اونجا با یه عکاس آشنا شدم که خیلی چیزا در این مورد بهم گفت 

تقریباً عکسای خوبی شدن... 

 

2 تا از عکس ها رو توی ادامه مطلب می ذارم 

شاید آینده چند تا عکس دیگه هم گذاشتم 

 

کسی جای خوبی رو واسه آپلود عکس سراغ داره؟ 

 

پ.ن: 

دوش در حلقه ی ما قصه ی گیسوی تو بود ..... 

... 

 

عکس های کویر در ادامه مطلب...

ادامه مطلب ...

کویر

سلام 

امروز صبح رفتم بازار تهران .. 

برای اولین بار بود که اونجا می رفتم 

خیلی زیبا بود 

واقعاً دوست داشتنی بود 

شلوغی بازار،مردم،فروشنده ها،دست فروش ها،گاری چی ها و... 

شور عید هم اضافه شده بود و چند نفری هم موزیک می زدن و مردم بهشون عیدی می دادن 

کلاً قشنگ بود 

 

چند روز پیش بالاخره یه دوربین عکاسی گرفتم تا شروع به عکاسی کنم 

 

فردا هم یه برنامه ی کویر نوردی داریم که دو روز رو توی کویر هستیم 

یه شب هم اونجا می خوابیم 

فکر کنم تجربه ی خوبی بشه و خوش بگذره 

بنده

من بنده آن دمم که ساقی گوید 

                                            یک جام دگر بگیر و من نتوانم 

و نتوانم و نتوانم ونتوانم و.... 

 

اونقدر تو زندگی اشتباهای کج و معوجی کردیم واونقدر کج دار و مریز تاحالا خودمون رو تا اینجا کشوندیم و اونقدر این خدا کارش درسته که ما هنوز هستیم و فرصت هست برای جبران .. 

قربون دستت خدا جون یه حالی هم برای بیرون اومدن از این بی حالی عنایت کن 

انگیزه که زیاد دادی ولی حسش رو هم خودت بده.. 

مدتی است بعد از علاقه مندی به نستعلیق به عکاسی علاقه مند شدم 

چند وقتی است حس می کنم حرفای نگفته ای رو که تو دلم هستن رو می تونم تو عکس بگم 

فعلا کتابی خریده ایم و تحقیقاتی در مورد دوربین داریم انجام می دیم.. 

این ترم هم 14 واحد گرفتیم که مثل همیشه خدا کمک کنه.. 

البته "انت ارحم الراحمین" 

2 روز پیش رفتم بیرون تا یه کفش بگیرم و چند تا کتاب 

هوا خیلی خوب شده بود 

از تو مغازه ی کفش فروشی که اومدم بیرون اونقدر بارون شدید بود که شدم مثل موش آب کشیده 

و دیروز به جاش سردردی کشیدیم و یاد این افتادم که سری رو که درد نمی کنه دستمال نمی بندن و به این فکر افتادم که تو جامعه ی امروز ما دیگه هیچکس برای سری که درد می کنه هم دستمالی نمی بنده

دیشب  چند تا از دوستان هم اتاقی ام اینجا بودن که خیلی فرصت مصاحبت پیش نیومد 

رفتم پیش حامد و چند دقیقه ای صحبت کردیم 

 

پ.ن: 

چند روز پیش آدرس خانه عکاسان جوان رو گرفتیم 

عمارت فخرالدوله بود 

وقتی رفتیم شده بود خانه مداحان جوان

حماقت عشق

چند زمانی می گذرد 

و من هنوز حسرت آن روز ها را می خورم 

حسرت حرف هایی که هنوز نگفته ام و دیگر زمان گفتنشان نیست 

حرف هایی که همان روز نفهمیدم چه شد که نگفتمشان 

و او چه فکر کرد 

نا گفته هایم را چگونه شنید؟ 

من چه کردم؟ 

و حسرت نگاهی که نکردم 

و او چگونه دید؟ 

و حسرت حرف هایی که نشنیدم 

و او چگونه گفت ؟  

و حسرت ندیدنش بعد از این همه وقت 

و او چه می کند؟ 

و لحظات فراموش نشدنی با هم بودنمان 

که نفهمیدمشان 

و کنایه هایی که زد و نفهمیدم 

و درخواست هایی که کرد و اجابت نکردم  

و درخواست هایی که نکردم و اجابتشان کرد

و حرف هایی که منتظر شنیدنشان بود و من نزدم 

 و حسرت و حسرت و حسرت 

آیا دیگری هست که آن حرف ها را بگوید؟ 

آیا او هم مانند من دوستش دارد؟ 

آیا خوشبخت تر از آن زمان است 

کاش باشد.. 

و کاش خوشبخت باشد..

 

 

تحت تاثیر کتاب JEL'AIMAIS

سرنوشت به کجا می رود؟

.. 

دیشب از دانشگاه که برگشتم بعد از شام حدود ساعت 8 خوابیدم تا یه کم استراحت کنم و رو پروژه ای که امروز تحویل دادم کار کنم 

ولی ساعت حدود 3 نیمه شب از خواب پاشدم 

چقدر سرم درد می کرد 

از طرفی هم باید پروژه رو تکمیل می کردم 

ضعف کرده بودم 

یه لیوان شیر خوردم و و چای گذاشتم و یه لیوان هم چای خوردم 

از طرفی هم یه خواب عجیب دیدم 

بعد از تقریبا 2 سال 

جوری با من رفتار کرد که انگار دشمنش بودم 

از دستم ناراحت بود 

شایدم حق داشت 

نمی دونم 

اعصابم خورد شده بود 

تا ساعت 5 با پروژه ور رفتم و خوابیدم 

ساعت 9 با بوق سرویس که داشت می رفت از خواب بیدار شدم 

به سرویس هم نرسیدم 

 

ولی خدا رو شکر پروژه رو ارائه دادیم،بد نبود 

خیلی گیر داد ولی کلا تموم شد دیگه 

 

پ.ن: 

در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا 

سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت 

 

والله خیر حافظاً و هو ارحم الراحمین