فاطمه،فاطمه است

خواستم بگویم، فاطمه دختر خدیجه‌‌ی بزرگ است.
دیدم فاطمه نیست.
خواستم بگویم که فاطمه دختر محمد است.
دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم که فاطمه همسر علی است.
دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم که فاطمه مادر حسین است.
دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم، که فاطمه مادر زینب است.
باز دیدم که فاطمه نیست.
نه، این‌ها همه هست و این همه فاطمه نیست.
فاطمه، فاطمه است
 

 

دکتر علی شریعتی

تولد

سلام 

امروز تولدم بود و خودم اینجا واسه خودم جشن تولد میگیرم 

ایشالا که امسال سال خوبی باشه...... 

ویتامین ث در خوابگاه

یه روزایی ویتامین ث هم کنار چایی پاشو تو خوابگاه باز میکنه.... 

....... 

... 

... 

...  

دیروز

سلام 

 

دیروز قسمت شد و رفتیم شاعبدالعظیم...... 

 

پ.ن:سرما خوردم و حس بدی دارم 

سرعت اینترنت زیاد شده 

دیشب از سر درد بیدار شدم و کلی دنبال قرص گشتم 

می دونستم که قرص نیست ولی می گشتم 

بالاخره یه بسته استامینوفن یافت شد 

و خوابیدم

نمایشگاه کتاب

سلام ..  

دیروز بعد از امتحان میان ترم ماشین وقت شد تا 3 شب پای اینترنت باشم و یه سری کتاب واسه خریدن پیدا کنم 

 

امروز صبح ساعت 6 و 54 دقیقه از خواب پاشدم،ساعت 7 سرویس حرکت می کرد به سمت دانشگاه 

دیگه سریع لباسام رو پوشیدم و وسایلم رو جمع کردم 

حالا هر چی دنبال کمربندم می گشتم پیداش نمی کردم 

بی خیال شدم،حتی دست و صورتم رو هم نشستم(این از مزایای پسر بودنه) 

خدا رو شکر به سرویس رسیدم و رفتم دانشگاه،اونجا یه آبی به سر و صورت زدیم و راهی کلاس زبان شدیم 

امتحان میان ترم زبان بود و بعد از امتحان رفتم دانشگاه و نهار خوردم 

بعد هم با حامد راهی نمایشگاه شدیم 

دوربین هم بردیم تا چند تا عکس بندازیم 

همون اول کار یه آقایی اومد و بعد از یه سری حرف و حدیث مجبور شدیم تمام عکس ها رو به دلیل نداشتن مجوز پاک کنیم.... 

حسابی اعصابمون خورد شد 

هوا هم گرم گرم بود و خورشید مستقیم تشعشعش رو تو مغزمون فرو می کرد 

یه گشتی که زدیم حامد خسته شد و گفت می خوام برم 

بقیه ی نمایشگاه رو تنهایی هی از این ور به اون ور  

همه جفت بودن و ما تنایی گز میکردیم 

 

چند تا کتاب هم خریدم و فقط وقت نیست واسه خوندنشون 

کتاب درسی که اصلا نخریدم 

همش رمان و شعر  

کتابای محمود دولت آبادی هم به جز کلیدر تقریبا همشون در نمایشگاه بودن

کتاب "دا" رو هم بالاخره بعد از این همه مدت که تحت تاثیر تبلیغات نبودم تحت تاثیر تبلیغات خریدم تا بخونم و ببینم چی نوشته 

چند تا رمان و کتابای دکتر چمران رو هم گرفتم  

بعضی کتابایی که گرفتم: 

شاملو 

خاطرات یک دلقک 

مورچه در ماه 

میدل مارچ 

تهران در بعداز ظهر 

جوجه تیغی 

یوسف آباد خیابان سی و سوم 

نگران نباش 

خدا بود و دیگر هیچ نبود 

و...... 

سی دی شعر های فروغ و سهراب رو هم باصدای خسرو شکیبایی گرفتم

قبلا یکیشون رو خونده بودم و خیلی خوشم اومده بود 

بالاخره نمایشگاه تموم شد و اومدیم خوابگاه که دیدیم بله 

اطلاعیه زدن که شنبه و یک شنبه تعطیله 

دیروز گفته بودن که تعطیل نیست 

والا نمی دونم چی بگم 

الان هم آسمون شروع کرده به آماده شدن واسه باریدن و من هم آماده می شم واسه خواب 

پ.ن: 

زهر هجری چشیده ام که نپرس. 

 

 

 

 

پ.ن2:دیگر شراب هم، 

جز تا کنار بستر خوابم نمی برد

دل خوش سیری چند؟

دل خوش سیری چند؟
زمان میگذه و همین طور روزها از پس همدیگه و کلمات یکی بعد از دیگری میان و میرن
هر روز 1000 تا کلمه که فقط میان و اثرشون رو میذارن و میرن تا روی دل نفر بعدی بشینن و یادگاری بنویسن و برن
هر کدومشون هم هزار تا معنی و ایهام و از این کلمه های قلنبه سلنبه دارن که بیشتر از هدایت گمراهی رو سبب میشن

توی کلاس زبانی که میرم به جز 2-3 نفرمون بقیه تو فکر رفتن به کانادا و ویزا گرفتن و اینجور چیزا هستن
but we should stay and change this condition
این حرفا هم که فقط به درد این می خورن که رو کاغذ بنویسی و بدی به آجیل فروش تا چند سیر تخمه توش بریزه و بده به یه نفر که وقتی تخمه می خوره لااقل چند دقیقه پرنده ی فکرش پیش خودش باشه
افراد تحصیلکرده و ثروتمند فکر رفتنن تا کشورای دیگه رو آباد کنن
منم قبلا و مخصوصا سال آخر لیسانس که بودم فقط فکر این بودم که زودتر درسو تموم کنم و یا علی
ولی...
الان فکر میکنم که توانایی رفتن و دل کندن ندارم

و اینجا هم دلم میگیره
دلم میگیره از اینکه وقتی  واسه دوستم سعدی میخونم تعجب زده نگاهم کنه
و من همینطور بخونم: 

شکست عهد مودت نگار دلبندم
.
.
.
درمان درد عاشقان صبر است و من دیوانه ام
..
نه درد ساکن می شود نه ره به درمان می برم
.
.
.
سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم
..
رنگ رخساره خبر می دهد از حال نهانم

و حافظ:
دوش رفتم به در میکده خواب آلوده
..
خرقه تر دامن و سجاده شراب آلوده


و خداوند که می فرماید:
لعلکم تشکرون


پ.ن:
می خوام برم نمایشگاه ولی نه حسش هست و نه بهانه اش
به هر کی هم می گم که کتاب خاصی مد نظرت نیست تا برات بگیرم شانه بالا انداختن نصیبم میشه
کسی نمی خواد بره نمایشگاه؟

از اون طرف هم کلی کتاب نخونده تو کمدم انتظار میکشن و فکر کنم خوششون نیاد از این که هوو سرشون بیارم

زندگی عرضانی؟

روزایی که صبح خیلی زود از خواب بیدار می شی و میری که زندگی کنی می بینی که چقدر روزا طولانی تره.... 

چقدر زندگی توانایی این رو داره که.... 

نه بهتر بگم این که انسان چقدر توانایی این رو داره که هر طور می خواد زندگی کنه 

با آدمای جورواجور ارتباط برقرار کنه 

چیزای جدید یاد بگیره 

در آمد بیشتری داشته باشه 

به آدمای بیشتری کمک کنه 

و هزار تا چیزه دیگه 

البته روزایی هم هستن که آدم می گه کاش خوابیده بودم و اصلا این چیزا رو ندیده بودم 

ولی در هر صورت زندگی طولانی ترش بهتره 

البته نه این که طولش زیاد باشه ،بلکه عرضش زیاد باشه 

پس تصحیح کنم که زندگی عرضانی ترش بهتره 

البته اگه این عرضانی بودن ارزان به دست نیاد و ارزان هم از دست نره 

 

چند وقت دیگه اگه بریم سر خونه زندگی و قربانی روزمرگی و عادت ها و یکنواختی بشیم اون وقت چی باید بنویسم؟ 

آیا گریزی یا گزیری هست؟ 

 

پ.ن: 

هزار دشمنم ار می کنند قصد هلاک   گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک 

 

والله واسع علیم..

این روزها..

سلام..

هوای بهاره و بی حالی و سستی تو وجودمون موج میزنه. 

از اون طرف هم این میان ترم ها ول کن نیستن 

یک شنبه یه امتحان دارم و حدود 500 صفحه کتاب که باید خونده بشه 

اون هم با یه متن خیلی بد که هر جمله اش رو باید 10 بار بخونی تا بفهمی چیه 

ولی من پر رو تر از این حرفام 

هزار تا کار واسه خودم ردیف کردم 

از کلاس عکاسی و خط گرفته تا زبان و شمال رفتن و..... 

چند روز پیش یعنی دقیقا جمعه با یکی از این تورهای موفقیت به واسطه ی یکی از دوستان که باهاشون ارتباط داشت یه اردوی شمال رفتیم 

واقعا جای زیبایی بود و خیلی خوش گذشت 

گفته بودن که صبح ساعت 4و45 دقیقه میدون ولیعصر باشین 

در خوابگاه رو صبح ها ساعت 5 باز میکنن 

ساعت 10 دقیقه به چهار آقای آژانسی تشریف آوردن و از اون طرف هم نگهبان خواب بود 

ما هم در کمال پر رویی بیدارش کردیم و اونم با چشمای پر از خواب در رو باز کرد 

ساعت 4و20 دقیقه میدون ولیعصر بودیم 

نصف شب اونجا چند تا عکس هم گرفتیم اونم در حالت خوابیده وسط خیابون ولیعصر  

اونجا هم ونا واسه خودشون برنامه داشتن و ما هم برای خودمون ولگردی می کردیم 

با چند نفر هم آشنا شدیم

  

فردا هم واسه ثبت نام کلاس زبان سفیر وقت تعیین سطح گرفتم 

نمیدونم کلاساش  چه جوریه

این جریان برج میلاد هم که هی به تعویق افتاد تا شد فردا 

 

این کلاس عکاسی که میرم تو فرهنگسرای رسانه هستش و استادش هم یه آدم خیلی باحاله و خیلی خوب درس می ده 

دیروز کلی چیز در مورد دوربین یاد گرفتیم که واقعا نبوغ سازندگان بعضی دوربن ها رو می رسوند 

بچه که بودیم تو یه اتاق تاریک یه شمع روشن می کردیم و با یه عدسی عکسش رو برعکس می انداختیم رو دیوار 

یادمه با عقب جلو کردن عدسی تصویر رو واضح می کردیم 

دیروز استاد عکاسی داشت در همین مورد صحبت می کرد که یاد دوران کودکی افتادیم  و کلی مشعوف شدیم

 

یه عکس هم از چشمای یکی از دوستان گرفتم که قشنگ شد 

میذارمش تا ببینینش 

  

در حال خوندن کتاب شلوار های وصله دار رسول پرویزی هستم 

آدم رو می بره به حال و هوای شیراز 

دوستان اگه کتاب خوبی خوندین که ارزش خوندن داشته به ما هم معرفی کنین تا بهره مند بشیم

راسی قالب وبلاگم رو هم عوض کردم... 

 

پ.ن:واللهُ بکل شیٍ علیم..  

 

پ.ن2: 

ما مردمی هستیم که وقتی رسیدیم به قسمت شیرینش،اون وقتی که شیرینی آخرش گلومونو زد،اون وقتی که دیدیم به جز تلخی چیز دیگه ای هم هست،اونوقته که دنبال سنگ می گردیم
اونقدر می گردیم تا یه سنگ خوب پیدا کنیم
بعد هم سنگ و فنجون قهوه و تکه های خورد شده فنجون قهوه ای که تلخیشو تحمل کردیم و شیرینیش...
نمی دونم
شاید

اردیبهشت

 سلام.. 

امروز اول اردیبهشته و متعاقبا ماه ماهِ اردیبهشتی هاست و از همین نتیجه می گیریم یه اپسیلون از این ماه هم متعلق به منه و الان با تمام وجود حس میکنم که این اپسیلونه خیلی سریع داره میل میکنه به بینهایت.. 

در هر حال به تمام دوستان اردیبهشتی تبریک میگم.... 

راستی مرد متولد اردیبهشت چند مرده حلاجه؟  

 

10 روز دیگه امتحانای میان ترم شروع می شه و ما..... 

فردا یه برنامه بازدید از برج میلاد واسه بچه های خوابگاه گذاشتن.. 

الان دارم فکر میکنم از اون بالا دنیا کوچیکتره یا آسمون بزرگتر یا هردو...