خاطرات مدینه 3

واسه نماز عصر رفتیم حرم پیغمبر (ص)، 

بعد از نماز شروع کردم به قرآن خوندن،تصمیم داشتم یه ختم قرآن انجام بدم 

بین منبر و مرقد پیغمبر (ص) چند رکعتی نماز خوندم 

خیلی دلنشین بود،اونجا به یاد همه بودم 

وقتی حس می کنی جایی نشستی که پیامبر اونجا زندگی می کرده و تاریخ اونجا رقم خورده حس جالبی توی وجودت ظاهر می شه 

هادی و وحید هم اومدن و اونجا کنار هم وایسادیم و نماز خوندیم.. . 

اذان مغرب رو با اون صوت زیبای خاص خودشون گفتن و وایسادن به نماز 

چقدر قشنگ نماز می خوندن 

واقعا زیبا و وصف نشدنی بود،بعد از تموم شدن سوره ی حمد همه با هم آمین می گفتن 

گفتن این کلمه از نظر ما اشکال داره ولی اونقدر زیبا بود که دوست داشتم من هم بگم و هر وقت جایی واسه نماز می رفتیم این قسمتش خیلی زیبا بود 

بعد از نماز مغرب برگشتیم هتل که شام بخوریم،بعد از شام هم با هادی رفتیم برای نماز عشا 

ولی به نماز جماعت نرسیدیم و فرادا خوندیم 

شب گشتی توی بازار زدیم،جنس هایی که داشتن گرون و بی کیفیته 

اصلا دوست نداشتم چیزی بخرم ولی خریدم.... 

با چند تا از فروشنده ها صحبت می کردیم 

اونا خیلی علاقه داشتن بدونن تو ایران چه خبره و چه طور اتفاقات افتاده 

ما هم بهشون می گفتیم ایران گود،موسوی گود،احمدی نژاد گود،ایرانی گود(good) 

ما هم در مورد رفتار بد سعودی ها با ایرانی ها از اونا سوال می پرسیدیم 

خودشون هم ناراحت بودن 

مدیر کاروان می گفت بعد از انتخابات اینا دستور دارن که به ایرانی ها سخت بگیرن 

الله اعلم... 

فقط یه دست لباس عربی خریدیم 

خیلی خسته بودم،برگشتیم هتل 

بچه های اتاق ما خواب بودن و در اتاق هم قفل 

مجبور شدم پیش هادی و علی بخوابم 

به نماز جماعت صبح هم نرسیدیم و فرادا توی مشجد النبی خوندیم 

بعد از نماز هم رفتیم بقیع 

از کنار پله ها که می خوای بری بالا بدنت می لرزه 

"السلام علیک یا فاطمه الزهرا" 

اونجا هم با شیعه ها بد برخورد می کنن 

کتاب حرام،ممنوع-دوربین ممنوع-گریه نکن-اولئک کالانعام بل هم اضل (اینو یه عربه به ما می گفت) 

آدم احساس غریبی می کنه 

مدفن چهار تا از امامانمون اونجاست و....  

و خدایا اینطور نباشه که امامانمون توی دلامون دفن بشن........

برگشتم هتل و خوابیدم تا ساعت 10 که جلسه مناسک بود 

برای نماز ظهر با هادی رفتیم مسجد النبی 

با دو تا عراقی به اسم های مصطفی و مرتضی آشنا شدیم، با هم برادر بودن،شیعه بودن ولی مثل سعودی ها لباس پوشیده بودن 

با هم بازار هم رفتیم 

خیلی با هم دوست شدیم 

ازم قول گرفتن که پیش امام رضا (ع) رفتم براشون دعاکنم 

منم متقابلاً ازشون خواستم که اگه پیش امام حسین(ع) رفتن ما رو دعا کنن.. 

یه فروشنده عرب می گفت: 

Iran is number one 

بعضی هاشون ایران رو دوست دارن و بعضی هاشون هم حسادت می کنن.... 

این چند روز فروشنده ها و راننده تاکسی ها و ... در مورد ایران خیلی سوال میپرسن 

نظرات 3 + ارسال نظر
دینا پنج‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 06:40 ب.ظ

یادتونه بهتون گفتم بین منبر و محراب من فراموش نکنید؟‌:)
چی چی ا.ن. گود؟ هیچم گود نیست! آفوله! :دی
بقیع خیلی غریبه! داداشم پارسال حج واجب بود. بهش میگم محمد اسم بچه ات چی میخوای بزاری؟ میگه اسم باید از بقیع بیاد...

بله،یادم بود،به یادتون بودم
مادرم میگه توی هر خونه باید یه علی باشه
ولی نمی دونم چرا توی خونه ی ما نیست :دی

دختر نارنج و ترنج پنج‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 06:41 ب.ظ

سلام پسر خوب
چطوری؟
بامزه خاطرات می نویسی ها... همچین خلاصه و در عین حال کامل.. دوست دارم خوندن خاطراتت رو. مرسی.. بازهم بنویس.

سلام
مرسی ترنج جان
لطف دارین شما..

قصه گو شنبه 23 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 10:15 ق.ظ http://www.ghesehaayekhoda.persianblog.ir

ای قوم به حج رفته کجائید کجائید؟
معشوق همین جاست
بیائیـــد ... بیائیـــد...

:)

معشوق همینجاست...
ولی اونجا هم بود..

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد