دل خوش سیری چند؟

دل خوش سیری چند؟
زمان میگذه و همین طور روزها از پس همدیگه و کلمات یکی بعد از دیگری میان و میرن
هر روز 1000 تا کلمه که فقط میان و اثرشون رو میذارن و میرن تا روی دل نفر بعدی بشینن و یادگاری بنویسن و برن
هر کدومشون هم هزار تا معنی و ایهام و از این کلمه های قلنبه سلنبه دارن که بیشتر از هدایت گمراهی رو سبب میشن

توی کلاس زبانی که میرم به جز 2-3 نفرمون بقیه تو فکر رفتن به کانادا و ویزا گرفتن و اینجور چیزا هستن
but we should stay and change this condition
این حرفا هم که فقط به درد این می خورن که رو کاغذ بنویسی و بدی به آجیل فروش تا چند سیر تخمه توش بریزه و بده به یه نفر که وقتی تخمه می خوره لااقل چند دقیقه پرنده ی فکرش پیش خودش باشه
افراد تحصیلکرده و ثروتمند فکر رفتنن تا کشورای دیگه رو آباد کنن
منم قبلا و مخصوصا سال آخر لیسانس که بودم فقط فکر این بودم که زودتر درسو تموم کنم و یا علی
ولی...
الان فکر میکنم که توانایی رفتن و دل کندن ندارم

و اینجا هم دلم میگیره
دلم میگیره از اینکه وقتی  واسه دوستم سعدی میخونم تعجب زده نگاهم کنه
و من همینطور بخونم: 

شکست عهد مودت نگار دلبندم
.
.
.
درمان درد عاشقان صبر است و من دیوانه ام
..
نه درد ساکن می شود نه ره به درمان می برم
.
.
.
سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم
..
رنگ رخساره خبر می دهد از حال نهانم

و حافظ:
دوش رفتم به در میکده خواب آلوده
..
خرقه تر دامن و سجاده شراب آلوده


و خداوند که می فرماید:
لعلکم تشکرون


پ.ن:
می خوام برم نمایشگاه ولی نه حسش هست و نه بهانه اش
به هر کی هم می گم که کتاب خاصی مد نظرت نیست تا برات بگیرم شانه بالا انداختن نصیبم میشه
کسی نمی خواد بره نمایشگاه؟

از اون طرف هم کلی کتاب نخونده تو کمدم انتظار میکشن و فکر کنم خوششون نیاد از این که هوو سرشون بیارم

نظرات 3 + ارسال نظر
مهراوه یکشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:21 ق.ظ

سلام من فکر میکردم دانشجویی؟
الان چیکار میکنی ؟ ای بابا من هرکس را که دیدم دلش یک جورهایی میخواهد برود منم حال و حوصله نمایشگاه کتاب را ندارم نمیدونم چرا؟

سلام....
نمی دونم خوشبختانه یا متاسفانه هنوز دانشجوام
ولی اصلا دلم نمیخواد برم..
به خدا دلم نمی خواد برم..

مهراوه یکشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:36 ق.ظ

اگر هنوز دانشجویی پس داری فوق میخونی؟توروخدا اگر فوق برق میخونی منو راهنمایی کن چه خاکی تو سرم بریزم که قبول شم

نوستالوژی یکشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:33 ق.ظ http://www.nostalogy.persianblog.ir

من قبلنا دوست نداشتم برم اونور..هر کی هم میخخواست بره مسخره اش میکردم...ولی الان دلم میخواد برم ولی می ترسم/درباره نمایشگاه کتاب: نرو پسر خوب..واسه چی میخوای بری؟اونایی میرن که بخوان کلی کتاب بخرن و از تخفیفات ویجه برخوردار شن....جملاتم واضح بودو؟ایندفعه اصولن متوجه شدی که؟سردرآوردی؟

چرا نرم؟
حداقل دو تا کتاب که میبینیم

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد